من و شکلات گم شده

بعد من خاطرات می مانند و تا ان زمان این من هستم و ام اس

من و شکلات گم شده

بعد من خاطرات می مانند و تا ان زمان این من هستم و ام اس

سیب کوچولو و واق واقی



یک روزوقتی علی اقا کارتنهای سیب را جا به جا می کرد یک سیب کوچولویی از روی میز قل می خوره و می افتد زیر میز
سگ علی اقا که سگ عاقلی بود نگاهی به سیب کوچولومی اندازد
تو اینجا چکار می کنی؟ یک سیب خوشگلی مثل تو که نباید اینجازیر میز باشه؟" „:و میگه
سیب کوچولو در جواب رو به اقا سگه می گه:" نمی دانم من از روی میز قل خوردم افتادم اینجا حالا میگی چه کار کنم ؟"
اقا سگه رو به سیب کوچولو میگه: " این داستان من را یاد سیب دیگری انداخت که یک هفته اینجا مهمان من بود"
سیب کوچولو با کنجکاوی پرسید: "خوب بعد ان سیبه چکار کرد؟"
اقا سگ نگاهی به قیافه مظلوم سیب کوچولو انداخت ویادش امد ان سیب یک هفته انجا بود و کم کم گندید و از بین رفت و چون راه حلی نمی دانست گفت:"راستی اسمت چیه؟"
سیب کوچولو جواب داد:" من اسمی ندارم من یک سیبم مثل سیبهای دیگر ما اول روی درخت بودیم بعد ما را چیدند و کردند داخل سبد و از انجا رفتیم توی کارتنهای بسته بندی شده بعدهم شب را در یک جایی سرد و تاریک گذراندیم و فردایش ما را سوار ماشین کردند و اوردند اینجا حالا هم من قل خوردم از روی میز و امدم پیش تو اقا سگه حالا میگویی من چکار کنم ؟"

اقا سگه ابروهایش را تو هم کشید و با خودش فکر کرد اگر سیب کوچولو انجا بماند ذره ذره از بین میرود
اگر بره روی میز دیر یا زود می خرندش و می برندش و بعد هم می خورندش
اقا سگ جواب داد:" تو باید برگردی؟"
سیب کوچولو با تعجب گفت:"برگردم بروم بالای درخت ؟"
اقا سگه از ساده لوحی سیب کوچولو خنده اش گرفت و گفت:" من تو راحل میدهم که بروی از زیر میز بیرون بعد پارس میکنم که صاحب مغازه بیاد وتورا بگذارد سر جایت روی میز
سیب کوچولو ار خوشحالی فریاد کشید:"هورا هورا نجات پیدا کردم و اقا سگه از شادی سیب کوچولو خیلی خوشحال شد
بعد هم شدوع کرد به پارس کردن
علی اقا که ته مغازه بود ا زروی صندلی بلند شد و فریاد کشید :"چه خبرت هست واق واقی امدم امدم!"
بعد پایش می خورد به سیب کوچولو. سیب کوچولو قل می خوره و دم در مغازه می ایستد
علی اقا دولا میشه و سیب کوچولو را از روی زمین بر می داره و می گذارد پیش بقیه سیبها و در همین موقع واق واقی که موفق شده بود ساکت میشه
علی اقا با عصبانیت فریاد میزنه :"ساکت شدی واق واقی فقط می خواستی من را اذیت کنی برو برو بیرون و اینجا نبینمت" و واق واقی را از مغازه بیرون می اندازد
واق واقی از پشت پنجره مغازه نگاهی به سیب کوچولو که خوشحال و خندان پیش سیبهای دیگر نشسته میکند وبا خودش میگه:" شاید روزی سیب کوچولو باز هم همدیگر را دیدیم شاید روزی!!

حالا من هم هر وقت از جلوی مغازه علی اقا رد میشوم نگاه میکنم که ایا سیب کوچولو یا واق واقی را می بینم؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد