دو مطلب
مهم و هر دو متفاوت
پست اولTsunami قانون طبیعتوقتی که در دل اقانوس اتشفشان یا زلزله ای رخ دهد باعث ایجاد امواجی قول اسا می شود که به ان تسونامی(به زبان ژاپنی یعنی امواج بزرگ در بندر) می گویند
در اعماق اقانوس این امواج به 2 تا 3 متر بیشتر نمی رسند ولی هنگامی که این امواج تسونامی به ساحل میرسند
باعث می شوند که در اعماق اقیانوس خلعی ایجاد شود و لحظاتی بعد سیل امواجی به ارتفاع تا 30 متر می تواند در اثر این خلع ایجاد شود
و اقیانوس پسیفیک در معرض ایجاد این خطر است
پیشبینی این موضوع گاهی غیر ممکن است چون سرعت ایجاد تسونامی به 700 کیلومتر در ساعت میرسد
امکان ایجاد تسونامی کم نخواهد بود چرا که در سال 1992 در شرق ایندونزی به علت ایجاد یک تسونامی یک جزیره به زیر اب رفت و 2000 نفر را از بین برد
همینطور در سال 1883 به علت طغیان اتشفشان کراکاتوی 35000 نفر در ایندونزی جان خود را از دست دادند
پس می بینیم که طبیعت هم انچنان ارام نیست و هر از گاهی ما را به فکر فرو می برد که به این نتیجه برسیم که زندگی در عین زیبا بودن بی ارزش است و در یک لحظه همه چیز به هم خواهد ریخت شاید بعضی ها بگویند این قهر الهی است و شاید بی ایمانی من نمی دانم اسم این را چه بگذارم برای من این قانون است
قانون بی رحم طبیعت بجنگ تا زنده بمانی
لخخلمث
حالا چرا دنیا پر بی رحمی است این یک موقع انسانها هستند مثل 11 سپتامبر 2001 در نیویورک یک موقع طبیعت است مثل پارسال بم امسال نواحی ساحلی اقیانوس پسیفیک و یک موقعی هم هر دو
برای من مهم نیست جواب چرا را پیدا کنم برای من پیام ایم وقایع برای من ، تو و او است برای ما که یک لحظه به فکر باشیم که اینقدر برای زندگی حرص نخوریم اینقدر از هم ندزدیم اینقدر سر هم را کلاه نگذاریم اینقدر بد نباشیم چون امروز انها هستند فردا من و تو هستیم بیایید برای ارامش کره خاکیمان دعا کنیم حالا با ریکی با نماز با کلیسا یا تمپل بودایی یا چهار دیواری خودمان دعا کنیم که ارامش داشته باشیم که با هم مهربان باشیم که اگر رفتیم دلمان نسوزد که بد بودیم و اگر دیگران رفتند دلمان نسوزد که بد کردیم ولی متاسفانه این لحظات می ایید و زود به دست فراموشی سپرده می شوند چه فراموشکار است انسان
پست دوم:یک پرنده در قفس چه احساسی دارد؟
مثل یک زندانی در زندان یا مثل کسی که پاهایش را بسته اند مثل فریادی زیر اب یا مثل اتشی زیر خاکستر؟
چه احساسی است که می خواهی فریاد بزنی و فریاد می زنی ولی کسی صدایت را نمیشنود یا بهتر بگویم نمی خواهد بشنود و تو هر چی تلاش می کنی بی نتیجه است
چه احساسی که اعمالت اشتباه تابیر می شود و همش زیر علامت سوالی باید همیشه ثابت کنی همیشه مثل پلیس یکی تو را می پاید نرو نخور بخور پاشو بشین نرو برو چرا زیاد می خوابی چرا کم می خوابی چرا پای کامپیوتری چرا کار نمی کنی چرا کار می کنی نه تو نمی توانی تو بلد نیستی تو خسته می شوی تو اشتباه کردی تو به فکر خودت باش نه تو به فکر ما نیستی
می بینید چقدر اینها ضد و نقیض هستند ؟
حالا هر روز این حرفها را بشنوی با کی حرف زدی با کی حرف نزدی چرا غذا نمی خوری چرا می خوابی چرا نمی خوابی چرا تلاش نمی کنی چرا ورزش نمی کنی چرا اینقدر تقلا می کنی چرا استراحت نمی کنی
اگر قرار باشد هر رئز این حرفها را بشنوی چه می کنی؟ بله با تو هستم چه می کنی؟
ان هم از عزیزترین کست از کسی که جانت را حاضری فدایش کنی تو را به جایی برساند که جنون بگیری همه جا دنبالت سر بزند همه جا حرفهایت را گوش کند در اتاقت را یک لحظه نتوانی ببندی وقتی ظرف می شوری از دستت بگیرت نه تو نمی خواهد ظرف بشوری بعد شب خسته بیفتد و بگوید خسته شدم کمک ندارم که بازم همان احساس گناه سراغت می اید احساسی که 30 سال است مثل سایه تعقیبت کرده وقتی کاری را شروع کردی مواظب باش خسته نشوی وقتی کار نکردی خوب برگرد خانه نمی خواهد تلاش کنی وقتی با کسی اشنا شدی نه این به دردت نمی خورد وقتی با کسی اشنا نشدی چرا اینقدر تنهایی اینها یک روز دو روز قابل تحمل است ولی وقتی 30 سال باشد چه؟ حالا مدت 13 سال دور باشی کنترل راه دور باشد ولی 3 سال تمام مثل تازیانه بر کولت باشد احساس عذاب ئجدانی که ام اس تو را بوجود اورده قدرت پاهایت را گرفته عذاب وجدانی که هیچی نیستی هیچکسی نخواهی بود اگر می خواهی اشپزی کنی نه هر وقت خانه خودت رفتی بکن اگر می خواهی مهمان داشته باشی که هست کی می اید چرا می اید من از این خوشم نمی اید من از ان خوشم نمی اید چه بپزم چه بخرم که از تصمیمت پشیمان می شوی
بعد دیگران می گویند چرا اینقدر تو مریضی؟ چرا روحیت بد است؟
حالا تو می دانی چرا بعد هم که اعتراض ی کنی میشنوی خوب می خواستی بر نگردی
ای بشکند این دست و توف به روح ان بی ناموسی که باعث شد چنین تصمیمی بگیرم
ببخشید لحن من را ولی خسته شده ام مثل پرنده ای که در زندان با این تفاوت که این زندان را من خودم ساختم و اینقدر دیوارهای ان حالا بلند شده که کلنگ چوبی من نمی تواند خرابش کند و گاهی فکر می کنم چه میشد همان توتیای 9 سال پیش بشوم بدون ام اس چه خواهم کرد یعنی معجزه هم ممکنه؟
در پست دیروز که با امروز با هم می فرستمش نوشته بودم که زندگی خیلی کوتاه تر از ان است که فکر می کنیم و چه خوب ادم طوری زندگی کند که از هم دلخوری نداشته باشد ولی نمی دانم اگر کسی تمام تلاش خودش را بکند و دائم صد جلویش بسازند و جنون بگیرد و دیوانه بشود و تبر بر دارد و تمام دیوارهای محبت را که ساخته خودش نابود کند چون دائم زیر علامت سوال قرار بگیرد ان وقت من دیگر نمی دانم چه باید گفت
چون حتی از روی عصبانیت هم نباید مرگ عزیز را ارزو کرد ولی چه باعث می شود ادمی به جنون برسد؟ حالا می فهمم که چرا بعضی ها جنون می گیرند و ادم می کشند
درست ادم باید کنترل خودش را داشته باشد ولی یک روح خسته و بدنی با نیمه قوا اگر دائم بر سرش بکوبند چقدر قدرت تحمل دارد؟ شما بگویید؟