من و شکلات گم شده

بعد من خاطرات می مانند و تا ان زمان این من هستم و ام اس

من و شکلات گم شده

بعد من خاطرات می مانند و تا ان زمان این من هستم و ام اس

پرشین تی وی

بهم تلفن زد و گفت تلویزین پرشین تی وی را باز کن ببین کی و می بینی

با خودم گفتم بابا ولم کن دم رفتنم هست و هزار تا کار حال تلویزین را ندارم ولی با بی میلی روشن کردم و اشکهایم جاری شد

عجب حکایتی

دو سال پیش عید شمال رو زمین نشسته بودیم و از خاطراتمان می گفتیم از 15 سال قبل که از المان امده بودم و ایران و بهم گفت من هم دارم می ایم المان من خنده ای کردم و باورش نکردم و ان روز تحصیلاتش المان تمام شده بود منم بازم گیج بودم و امروز در پرشین تی وی او برنامه دارد و من بیننده همان نو جوان سالها پیشم و حالا او گجا و من کجا همان اوازها ولی این دفعه نه در اتوبوس بلکه روی صحنه جلو دوربین و من نه در اتوبوس بلکه ببیننده ره دور او

یادداشتهای بلاگر

بر سر دو راهی

عجب اشی برای خودم پختم
که باید المان برگردم و ارامشم را از خودم گرفتم دلم می خواهد بی خیال درمان و این برنامه داروویی ازمایشی بشم و وسایلم را از المان جمع کنم و برگردم ایران برای همیشه عجب گیری افتادم
१५ روز دیگر باز فرودگاه باز دوری مثل کسی که مرض دارد

tutiaum 8:23 PM 0 comments

Jan 1، 2009

سفر

هواپیما که نشست و درها باز شد و نسیم لطیف بهاری روی پوست ادم می نشست مردم مهربانی که ویلچر مرا با لا پایین می کردند دلم می خواست بمانم به مامان گفتم ای کاشکی زمان متوقف می شد و یا می توانستم اینجا در مملکت خودم نزدیک خلیج فارس بمانم
هر چند جزیره کیش دائمی خسته ککنده می شه ولی این 3 روز انگاری غمهای من را با خود برده بود و حال مامان هم با اینکه دارو می خورد بهتر بود فکر نمی کردم جایی در مملکت من باشه که اینقدر با مهماننوازی بذون هیچ گله و شکایتی من را با ویلچرم بپذیرند اگر پول داشتم همان جا می ماندم وقی پاهام به شهر دود گرفته و مردم اخمو شهر خودم رسید انگاری از دروازه سرزمین آلیس به قلب حقیقت تلخ وارد شدم
و باز هم صدای سزفه های شبانه مامان و بی خوابی های خودم
سلام تهران شهر دود و ادمهای اخمو

سال نو میلادی مبارک سلام بر 2009

tutiaum 10:25 PM 5 comments

Dec 20، 2008

حالا چی عشق من

میگفتی اشکام برای تو نبود برای خودم بود
ساعت 2 شب در شهر و خانه خودم
زیر نور شمع
با اینکه برق نرفته چون مامان خوابه و نور چراغم بیدارش می کند در ضمن نمی خواهم کسی اشکهایم را ببیند
بلاگ من بعد از 4 سال پرید و پاک شد و هنوز برایم دردناکه چون نمی دانم چطورارشیوم را اینجا زنده کنم خوشبختانه در یک فولدر بعضی هاش را دارم
سال 2008 دارد پایان پیدا میکند و امسال من خیلی چیزها را از دست دادم
پاهایم تعطیلند درمانی نیافتم کارم و از دست دادم هنوز حقوق بی کاری نگرفتم
مملکت غربت جراحی و در اخر مادر بیمارم و نداشتن کنمک و اینکه عذاب می برم میبینم نمیتوانم حتی یک غذایی برایش بپزم
اصلن حالی برای نوشتن نیست
و باید بروم

سیب کوچولو و واق واقی



یک روزوقتی علی اقا کارتنهای سیب را جا به جا می کرد یک سیب کوچولویی از روی میز قل می خوره و می افتد زیر میز
سگ علی اقا که سگ عاقلی بود نگاهی به سیب کوچولومی اندازد
تو اینجا چکار می کنی؟ یک سیب خوشگلی مثل تو که نباید اینجازیر میز باشه؟" „:و میگه
سیب کوچولو در جواب رو به اقا سگه می گه:" نمی دانم من از روی میز قل خوردم افتادم اینجا حالا میگی چه کار کنم ؟"
اقا سگه رو به سیب کوچولو میگه: " این داستان من را یاد سیب دیگری انداخت که یک هفته اینجا مهمان من بود"
سیب کوچولو با کنجکاوی پرسید: "خوب بعد ان سیبه چکار کرد؟"
اقا سگ نگاهی به قیافه مظلوم سیب کوچولو انداخت ویادش امد ان سیب یک هفته انجا بود و کم کم گندید و از بین رفت و چون راه حلی نمی دانست گفت:"راستی اسمت چیه؟"
سیب کوچولو جواب داد:" من اسمی ندارم من یک سیبم مثل سیبهای دیگر ما اول روی درخت بودیم بعد ما را چیدند و کردند داخل سبد و از انجا رفتیم توی کارتنهای بسته بندی شده بعدهم شب را در یک جایی سرد و تاریک گذراندیم و فردایش ما را سوار ماشین کردند و اوردند اینجا حالا هم من قل خوردم از روی میز و امدم پیش تو اقا سگه حالا میگویی من چکار کنم ؟"

اقا سگه ابروهایش را تو هم کشید و با خودش فکر کرد اگر سیب کوچولو انجا بماند ذره ذره از بین میرود
اگر بره روی میز دیر یا زود می خرندش و می برندش و بعد هم می خورندش
اقا سگ جواب داد:" تو باید برگردی؟"
سیب کوچولو با تعجب گفت:"برگردم بروم بالای درخت ؟"
اقا سگه از ساده لوحی سیب کوچولو خنده اش گرفت و گفت:" من تو راحل میدهم که بروی از زیر میز بیرون بعد پارس میکنم که صاحب مغازه بیاد وتورا بگذارد سر جایت روی میز
سیب کوچولو ار خوشحالی فریاد کشید:"هورا هورا نجات پیدا کردم و اقا سگه از شادی سیب کوچولو خیلی خوشحال شد
بعد هم شدوع کرد به پارس کردن
علی اقا که ته مغازه بود ا زروی صندلی بلند شد و فریاد کشید :"چه خبرت هست واق واقی امدم امدم!"
بعد پایش می خورد به سیب کوچولو. سیب کوچولو قل می خوره و دم در مغازه می ایستد
علی اقا دولا میشه و سیب کوچولو را از روی زمین بر می داره و می گذارد پیش بقیه سیبها و در همین موقع واق واقی که موفق شده بود ساکت میشه
علی اقا با عصبانیت فریاد میزنه :"ساکت شدی واق واقی فقط می خواستی من را اذیت کنی برو برو بیرون و اینجا نبینمت" و واق واقی را از مغازه بیرون می اندازد
واق واقی از پشت پنجره مغازه نگاهی به سیب کوچولو که خوشحال و خندان پیش سیبهای دیگر نشسته میکند وبا خودش میگه:" شاید روزی سیب کوچولو باز هم همدیگر را دیدیم شاید روزی!!

حالا من هم هر وقت از جلوی مغازه علی اقا رد میشوم نگاه میکنم که ایا سیب کوچولو یا واق واقی را می بینم؟