من و شکلات گم شده

بعد من خاطرات می مانند و تا ان زمان این من هستم و ام اس

من و شکلات گم شده

بعد من خاطرات می مانند و تا ان زمان این من هستم و ام اس

بلاگ ارشیو

دوستان عزیز اگر به شما سر نمیزنم و زیاد نمی نویشم نگران نشوید یک شری کارها باید انجام بدهم و گرفتاری دارم که فقط میتوانم شنبه و چهارشنبه اینجا بیایم و هم باید میل چک کنم و اینجا را نگاهی بیندازم برای همین به همه شما هم نمی توانم هم زمان سر بزنم ولی دوستتان دارم و نوشته هایم را در این دو روز با هم پست می کنم
می دانید اوایل از اینکه خیلی ها وبلاگ من را نمی شناسند و خواننده هایم محدود هستند ناراحت بودم ولی الان خیلی هم خوشحالم چون کمکم همه شما را میشناسم و محبتتان را حس میکنم خوشحالم که مرا انطور که هستم با نکات مثبت و منفی قبول دارید و من انچه می
خواهم اول برای خودم بعد هم برای شما می نویسم
این هم نقاشی معروف طوطیا که از ان اسم من توتیا می اید


 

Monday, October 11, 2004
 
بدون شرح


راستی به این لوگوی صورتی سر بزنید تا کمک به درمان سرطان کنید
من ایرانیم ارمانم ایرانی هر چند نیمه دیگرم به المان هم ارادت دارد ولی پای بازی فوتبال میشه نیمه ایرانی میرسه به 100
 
Saturday, October 09, 2004
 
خزان
الان که دارم می نویسم خیلی دلم گرفته و تمام شب گریه کردم و صبح به زور پا شدم از دوستان گلم برای دلداری من و نظر لطفی که به من دارند ممنونم ولی می خواهم بنویسم هم غم دلم را هم شادیم را بدون اینکه فکر کنم نه بقیه ناراحت می شوند یا فضای وبلاگم منفی میشه ولی این من هستم با نقاط ضعف وقدرت در همه سوا نمیفروشیم
الان که مینویسم تمام شب را نخوابیدم گذشته از دستشویی رفتنها افکار ناراحت کننده و ترس من را دا.م تعقیب می کند و ارامم نمیگذارد و تازگی ندارد در ضمن این فارسی ساز هم بازی در می اورد و رشته کلامم در میرد چون دا.م باید از نو بنویسم اخر نوشده هایم برعکس میشه باز همینکه اینتر را میزنم من میشه ن م بگذریم
الان که می نویسم دارم موزیک ریکی گوش می کنم و افتاب اتاقم را دلپذیر کرده و بچه گربه خیابان لب پنجره من لم داده چای روی میزم فریاد میزنه یادت نره من سرد بشم چای تا لب سوز خوب
ولی ته دلم یخ زده و خیلی برف می اید گاهی هم کولاک و باد همراه برف
دلم می سوزه چون اجاقش خیلی دل شوز و ذغالهای اجاقش کهنه
اینجا من ماندم و یک عالمه حرف نزدنی اشکهای نریخته و دلی شکسته شبها وقتی زمان ریکی میرسه نا خود اگاه اشکهایم جاری می شه و صبح زود ساعت 4 یا 5 بعد از انکه فشار مثانه گرامی کم شد بی خوابی و ترس من را احاطه می کنند و از این دنده به ان دنده و صبح با صدای سرفه های مامان می پرم با وحشت که دوباره منظره ان روز که دستشویی پر خون بود جلویم ظاهر میشه و فریاد می زنم مامان مامان خوووبببیییی مامان هم که نمی تواند هم حرف بزند و هم سرفه کند داد می زند چه خبرت هست چقدر داد می زنی و من خیالم راحت می شه که اتفاقی نیوفتاده و روی رخت خوابم دراز می کشم و گوشهایم را می گیرم و فکر می کنم خدایا کی تمام میشه
این همه رنج و ترس من
با خوئم تا خوابم ببده تکرار می کنم من ارامم
من ارامم
من ارامم
تا خوابم ببره و وقتی بیدار میشم ساعت 9 و همه میگند ساعت خواب تنبل
خوب راست هم می گویند ادم بیکار و بی هدف چه دلیلی برای پا شدن دارد بخصوص که تمام شب هم نبرد داشته باشد و با صدای وحشت اور سرفه های تنها عزیزش از خواب بپرد
گاهی فکر می کنم میشه چشمهایم را ببندم و بروم جای دیگر جایی ارام و تصویر لورنس عربستان که می اید و دخترک را در دست دشمنان سوار اسب سفیدش می کنئ جلوی چشمهایم می اید بعد با خودم می گی بیدار شو اینها قصه است و یاد حرفهای بابا می افتم که می گفت : دخترم در زندگی هرگز منتظر نباش کسی ناجی تو باشد و روی پاهای خودت باش نه من نه مادرت نه مردی فقط خودت خودت.....
باب الان که عکست رو به رویم هست با خودم می گویم من حتی نتوانستم در این 5 ماه از اردیبهشت تا حالا پیشت بیایم به تو سر بزنم و ترس نگذاشته تنهایی بیایم بهشت زهرا و همراهی هم نیافتم من را همراهی کند ماشین یا هو هم که خراب حالا اگر درست هم بود نمی دانم میامد با من؟
بگذریم خیلی حرف زدم خوب امشب بازی فوتبال و بله منم پای تلویزیون
این هم هدیه من به شما که با حال من می خواند

پاییز

پاییز پاییز
پاییز سیری چند؟
یک سیر پاییزدو سیر پاییز
یک سیر پاییز لطفا بدون باد
یا یکم مه صبحگاهی شاید همروزهای افتابی
برای من؟ نه برای بچه های توی کوچه
روز مهرگان و برگهای عنابی
رنگ و وارنگ
قرمز و سبز و نارنجی
رفته گرهای شهرداری با لباسهای نارنجی
لبو فروش سر پل با لبوهای داغ توی سینی
آفتاب پاییز
شب سرد زمستانی.
و تا یادم نرفته کمی غم که من را با پاییز همراهی کند
توتیا
 
Thursday, October 07, 2004
 
کولی خانه بدوش
بخاطر سوالات بعضی از دوستان سعی می کنم اول توضیحی راجع به نقاشیم بدهم و در اینده انها را بیشتر اینجا بگذارم تا بیشتر با سبک کار من اشنا شوید
تصویر قبلی همانطور که گفته بودم میدان سرخ شهر مسکو است و نقاشی من روی پارچه است مثل پارچه سیلک و ساتن با الیاف ریز باف و رنگهای ثابت که
انشا الله در اینده بیشتر توضیح می دهم
می دانید امروز دلم می خواهد درد دل کنم ولی احس ترحم شما را نمی خواهم تحریک کنم چون این باعث میشه نتوانم درد دل کنم چون منظور من فقط درد دل است نه دلم میخواهد بگین اخی نه ناراحت نباش درست میشه چون از این حرفها سالها شنیدم من فقط می خواهم انچه مرا ازار می دهد شبها بی خوابم میکند قلبم را به فشار می اورد را بنویسم
همین و همین

امروز با مامانم رفته بودیم میدان ازادی برای کاری و خیلی یاد بابا افتادم اخر محل کارش انطرفها بود و از خانه ما یک مسافرت است از لحاظ مسافتی
با خودم فکر کردم 23 سال تمام این مسیر و رفت و امد خم به ابرو نیاورد و من همین امروز رفتم و پنچر شدم
خیلی به زندگیم فکر کردم که چه وقتی که المان بودم چه این 3 سال نتوانستم کاری داشته باشم که زندکیم جان بگیرد انجا که بودم زندگی دانشجویی به امید روزی بعد هم ام اس و در گیریهایش اینجا هم که امدم از این شاخ به ان شاخ اول تدریس المانی بعد نا موفق بعدش نقاشی کردن و نمایشگاه داشتن ان هم بخاطر نداشتن سود مالی باز نا موفق بعد هم این کاره که 1 ماه بیشتر نبود باز نا موفق در این 3 سال هی رفتم المان دوباره بمانم باز به دلایل متفاوت برگشتم مثل کولی ها اینور و انور و به قول المانیها بدون زمین محکم زیر پا لمس کردن دا.م در حال کوچ دا.م مثل روز اول اخر عمر ادم می گذرد و جوانتر که نمیشویم از این سردر گمی از اینکه دست به هر کاری می زنم یخ میشه از این نا امیدی که دیگر قسمتی از زندگیم شده خسته شدم دلم می خواهد فریاد بزنم ولی صدایم در گلو خفه می شه
دوستانم با من مثل ادم تنبل بی مصرف بر خورد می کنند من هرگز نخواستم دستم تو جیب خانواده ام یا مردی باشه می خواستمخودم تحصیل کنم کار کنم و روی پاهایم بایستم ولی نشد تا 34 سال نشد
حالا کی می خواهد بشه خدا می داند شاید در زندگی بعدی
راستش از خودم و قیافه ام خسته شدم که بین ابروهایم خط اخمم باقی مانده حتی ریکی هم نمی تواند این خلا را پر کندسرتان را بردم با عرض معذرت
 
Wednesday, October 06, 2004
 
دید دیری دیدی ایران
می دانید امروز حال حوصله زیادی برای نوشتن ندارم بخصوص که از حرفهای دکترم را جع به گوشم و کیسه داروهای که من را با ان روانه خانه کرده دلم گرفته
یعنی داشتن ام اس کافی نیست که مشتقیات دیگر هم سراغ ادم می ایند
ولی بگذریم خبر بازی شنبه ایران با تیم ملی ایران و امدن کلینگسمن به ایران مرا ذوق زده کرد که انگاری هم خوشحالم برای امدن المانها هم از طرفی می خواهم ایران ما را رو سپید کند ولی حال عجیب و با حالی است من که فوتبالی نیستم شنبه پای تلویزینم هوووووورررااا علی دایی

و حیف که الیور کان نمی اید که خودم برم مهر اباد دنبالش
خوب به تشویق دوستی رفتم سراغ نقاشیهایم و این هم میدان سرخ موسکو


 
Monday, October 04, 2004
 
دیوار برلین

درسال 1990 در 3 اکتبر دیوار برلین که شرق و غرب این شهر را از هم جدا می کرد برداشته شد وقتی یادم می اید یکسال قبلش وارد المان شده بودم و به دیدن اشنایی در برلین رفته بودم قطار ها از یک جایی جلو تر نمی رفتند انجا در وسط شهر دیوار بود
و نه کسی می توانست از انور بیاید نه کسی بی دردهسر میتوانست انطرف برود
در کودکی یک بار با مادر و پدرم و عمویم که ساکن برلین بود اجازه گرفته بودیم برای چند ساعتی انطرف برویم هنوز دیوارها یادم هست که جای گلوله ها در انها نمایان بود و مردم بد اخلاق ان طرف
ولی امروز همه چیز عوض شده 15 ساله که این دیوار وجود ندارد
چه خونها که به پایش ریخته نشده و چه کسانی که برای عبور از ان جان خود را فدا نکرده اند ولی 15 سال پیش یک سال بود المان بودم همه المانیها با خوشحالی برداشته شدن دیوار را جشن گرفتند و تکه های ان به فروش میرفت و توریستها به برلین سرازیر شدند که به ان طرف بروند و یک تکه از دیوار را کادو ببرند بخصوص امریکایی ها دیوانوار دیوار می خریدند با اجازه شما بنده هم تا قبل از بازگشتم به ایران یک تکه از دیوار را داشتم که موقع اسباب کشی به دوستی هدیه دادم
در 3 اکتبر 1990موقع مراسم بر داشتن دیوار و کلنگ زدن به ان
گروه اسکورپیون پای دیوار کنسرت دادند و سخنرانی معروف جان .اف. کندی را که سالها قبل در برلین پای همان دیوار انجام شده بود از تلویزین پخش می شد که با لهجه امریکایی میگفت: من یک برلینی هستم
بعد از ان سالها بعد همه سربازان امریکایی و روسی مستغر در برلین کم کم رفتند حالا برلین مانده بدون دیوار با یک دنیا خاطره
می دانید با اینکه 3 سال هست ایرانم هنوز وقتی کریستمس می شه یا یک روز تاریخی مثل دیروز که روز ملی المانها است احساس می کنم دو قسمت شدم
فکر نکنین می خواهم پز بدم و ادای انهایی که غرب زده هستند در بیارم ولی واقعا وجودم دو قسمتی میشه و هست هر چه باشه 15 سال مهم زندگیم و شکل گرفتن شخصیتم متعلق به دو ملت و دو فرهنگ هست که این هم خوب هم بد
خواندن وبلاگ خوب دوستی
(از خود با خویش)مرا برد به خاطرات تلخ و شیرین گذشته ام

با انکه من ایرانیم و افتخار میکنم به ایرانی بودنم ولی هرگز از من این خاطرات جدا نخواهند شد همینطور دیوار برلین

شاد باشید
 
Friday, October 01, 2004
 
خنده دارد یا گریه دارد؟
امروز
سرما خوردم و خوابیده بودم و در حال لم دادن بودم و داشتم فکر می کردم امروز چه تاریخی است زمان زود می گذرد می دانید من نمی خواهم در این وبلاگ داخل سیاست بشوم از نظر من سیاست بی پدر مادر ترین چیز در دنیا است که سر ادمها را هر جای دنیا باشن فقط شیره می مالد و مثل عروسک خیمه شب بازی بازیشون می ده ولی همه جا بحث داغ هخا و امدن این بابا در امروز است
هم دلم می سوزه هم حرص می خورم از مردم نا دان و هنوز با ین همه بلایا که سرمان در طی تلریخ امده خرافاتی ما که باور دارند این مردک از خارج می اید ما را نجات می ده
چرا باید ما منتظر معجزه باشیم و ناجی افسانه ای چرا باید همیشه یکه پرست باشیم و دنباله رو بی چون و چرا؟ می دانید تا زمانی که انسان درسی از زندگیش نگیره تاریخ تکرار می شه و ما را مثل عروسک خیمه شب بازی می رقصانند حالا امروز هخا فردا مخا پست فردا یک بابای دیگر
مشگل همینه که همه دنیا دمکراسی اجرا میشه چون یاد گرفتند دیگری را ان طور که هست حتی خلاف نظر بپذیرند ما متاسفانه همیشه می خواهیم نظر خودمان را تحمیل کنیم و و منتظر معجزه هستیم
همین میشه که بازیمون می دهند و از طریق این زود باوریها خاممان می کنند و به ریشمان می خندند امروز
Yفردا X
بگذریم
از ماست که بر ما است
حیف نام هخامنشی و تاریخ ریشه دار ایران که ایطوری مسخره دست این و ان می شود
جام جمشید

 
2 نوشته شده در 2004/9/9ساعت 13:56 توسط توتیا | در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
SEPTEMBER 2004
Thursday, September 30, 2004
 
مزاحم
نمی دانم حتما برای خیلیهای شما پیش امده که مزاحم تلفنی داشته باشید اخر ادمهای مریض و بیکار زیادند ولی من تلفنم را تازه یکسال دارم و می دانم شماره ان را چه کسانی دارند و تا حالا مزاحم تلفنی نداشتم اگر هم بوده با داشتن ID Color پیداشون کردم و طرف معذرت خواسته و دیگر مزاح نشده
الان دو روزه یک نفر به من زنگ می زنه و حرف نمی زند من نه عاشق دلخسته ای دارم نه در حال حاضر دشمنی که تلفن من را داشته باشه امروز زنگ تلفن زده شد
بله بفرمایید
جوابی نیامد ولی شماره تلفنی در محدوده ونک یا عباس اباد یا یوسف اباد خلاصه با پیش شماره 87 افتاده بود منم ار انجایی که دمق بودم و کامپیوترم ویروس گرفته وکسانی که احتمالا می توانند کمکم کنند را پیدا نمی کردم گفتم ببینم این کیه البته ته دلم حدسی میزدم و تلفن را گرفتم اول مشغول بود بعد کسی گوشی را برداشت و حرفی نزد فهمیدم طرف هم یا ID Color دارد و یا منتظر بوده و قطع کرد
امشب هم دیر وقت باز تلفن زنگ زد ایندفعه از خیابان بود
گفتم: بله
جوابی نیامد من می خواستم بگم که می دانم کی هستی اشتباه از من بوده خر شدم تلفنم را به تو دادم و اعتماد کردم و می دانم مریضی ولی حیف نیست که می ایی تو خیابان به من زنگ می زنی عجب بابا بی کاری ولی نگفتم فقط گفتم تلفن من ID Color دارد و به پلیس می گم می دانستم از خیابان چون اولین شماره ها 106 بود و این مال خیابان
حالا چرا برایم قضیه مهم شده؟
از خودم لجم می گیره که این بلا را سر خودم اوردم و از طرفی خدا را شکر می کنم این ادم مریض چیز زیادی از من نمی داند وگرنه فیلم پلیسی می شد
حالا جریان چیست و چرا اینجا می نویسم؟
این بنده خدا اولا خواننده این وبلاگ هست
دوما در آلمان ساکن هست و برای ثعطیلات امده ایران مدت یک سال هست که برای من ایمیل میده و از زندگی رامین می گه ظاهرا رامین را می شناسه به اسم فرید اینجا کامنت می گذاشت که حالا من بلوکش کردم(علت اینکه دارم ابرویش را اینجا می برم این است که خجالت بکشه و دست از سر من بردارد )
اوایل برایم جالب بود که راجع به رامین بدانم ولی بعدا علاقه ای نداشتم ولی دیر بود چون این بابا به من گفته بود دوست رامین است و می اید ایران و رامین هم می اید ایران با خانمش و ایا من می خواهم انها را ببینمشان؟
راستش فکر کردم دیدن رامینی که متعلق به من نیست چه سودی دارد ولی بدم نمی اید هم خودش هم خانمش را ببینم اولا حرفهای نا تمامم را به رامین بزنم و در ضمن کنجکاو بودم ببینم خانم رامین کیه و چطور ادمی است؟ در ضمن از همه جالبتر این بابا کیه و چرا اصرار دارد من رامین را ببینم ؟
تلفنم را بهش دادم راستش اوایل فکر کردم شوخیه و مدتی فکر کردم شاید خود رامین که از اختلافات زن و شوهری رامین می نویسه ولی بعد که فهمیدم ادرس وبلاگ من را به رامین داده به زن رامین هم همینطورو خودش به اسم رامین (جدا از اینکه رامین هم اینجا برایم کامنت گذاشته بود) برایم کامنت گذاشته که من را گم راه کند و من مدتی پیش با کمک نوید عزیز این مو ضوع را ازIP انها فهمیدم و دیدم با این اقا یا خانم باید قطع ارتباط کنم چون آدم بیماری است و برایم دردسر می سازه بعد هم خواب پدرم را دیدم که به من می گفت این ادم را که از زندگیت رفته فراموش کن
راستش انقدر از دیدن این خواب حدود 14 روز پیش تعجب کردم که تصمیم گرفتم این پرونده را ببندم نه اینجا نه هیچ جای دیگر راجع به رامین حرف نزنم و رفتم به دنبال سرنوشتم و بعد هم در گیر ربکی شدم و این آدم را هم در اینجا بلوک کردم هم ایملش را بلوک کردم همه چیز را خاک کردم و احساس ازادی می کردم ولی این جریان امروز انقدر من را حرص داد که مجبور شدم باز راجع بهش حرف بزنم
این بار برای اینکه چه این فرید نام چه رامین چه خانمش که وب لاگ من را می خوانند بدانند که من دیگر نیستم و بازی تمام شده و حالا هر چه می خواهد بره تو خیابان زنگ بزنه خدا پدر سیم تلفن که از پریز بیرون می اید را بیامرزد ID COLORو
ببخشید سرتان را بردم چون دلم را خالی کردم ولی دلم نمی خواهد حتی یک لغت دیگر راجع به این ادمها

بنویسم
 
Monday, September 27, 2004
 
آرامش
راستش قبل از اینکه شروع کنم می خواهم این سؤء تفاهم که قصد تبلیغ برای گروه یا مرامی را دارم برداشته بشه
من فقط تجربیاتم را می نویسم چون هدفم از نوشتن این وبلاگ تنها بیان احساساتم است و تجربیاتم تا انان که با منند را پیدا کنم همین نه قصد تبلیغ دارم نه قصد ترویج
امروز روز پر درد سری بود جالب برایم این بود که من بر خوردم با مسائلی که پیش امد با گذشته فرق داشت و می توانستم حتی به خیلی از اتفاقات بخندم به جای غر زدن و ناسزا به روزگار گفتن
از خواب که بیدار شدم انچنان دستم خواب رفته بود که فکر کردم یک لحظه در خواب فلج شدم و من را ترس گرفت که بله باز لالایی من اثر نکرده و اقا ام اس امده فعال بشه ولی به جای ترس گفتم باشه تو پررویی ئلی من از تو پررو تر این تو بمیری از ان تو بمیریها نیست باید بعد از ظهر جایی می رفتم که 2 ماه پیش قرارش را گذاشته بودم بعد هم دوستی را ببینم وقتی دم منزل ان خانم رسیدم و از اژانس پیاده شدم پسر 10 ساله اش در را باز کرد و گفت مامانم سفر رفته شما نمی دانستید با تعجب گفتم به من قرار بود زنگ بزند اگر مسئله یا تغییری پیش امد که نزد ؟
پسرک به مامانش زنگ زد و بله معلوم شد که این خانم به من زنگ زده ولی از انجا که تلفنمان مشغول بوده یادش رفته دوباره خبر بده و منم گفتم باشه مسئله ای نیست یک روز دیگه و انچنان با خونسردی این را گفتم که خودم مات ماندم چی شد؟
اگر قبلا بود حرفی نمی زدم ولی تو دلم به افراد خانواده که تلفن را مشغول کرده اند به این خانم که بی توجه بوده به پول اژانسی که بیهوده دادم (مسیر طولانی بود)
بدو بیراه می گفتم ولی این طور نبود بعد هم با ماشینی که بر می گشتم مسیر راه را بلد نبود و اشتباه رفت من هم چون چشمم خوب نمی بینه دیر اسم مسیر اتوبان را میدیدم ولی به جای دعوا با راننده خونسرد عیب نداره حالا از اینجا برویم وقتی رسیدیم راننده کلی معذرت خواهی کرد در را برایم باز کرد و سر پول هم یکه بدو نکرد بزایم جالب بود بعد هم دوباره رفتم سر قرارم که چون زود رسیده بودم رفتم دم پله های دم در سینما استارا نشستم که قبلا هم خیلی انجا منتظر نشسته بودم که 5 دقیقه نشده بود که مامور سینما امد
گفت: خانم بلند شو انجا نمیشه بشینی
گفتم: اقا عصای من را می بینی؟ برای این نشستم
گفت: من کاری ندارم بیا بلیط بخر برو تو بشین می خواستم بگم بابا منتظرم بعدا می خرم (بماند که قصد سینما نبود انجا فقط قرار گذاشته بودیم)
منم گفتم: بنازم به انسانیتتان اقا اصلا من میروم سینمای دیگر که انسانتر هستند امدم بیرون لجم گرفته بود که چه مردم بی اعتنایی به وضعیت بقیه پیدا می شوند امدم بیرون انجا ایستادم که مردک امد بیرون گفت: اینجا نایستید انورتر بروید
من هم رفتم قدم زدم ولی پا هایم خسته شده بود خدا خدا می کردم که دوستم بیاید ولی می دانستم در ترافیک متنده و نه عصبانی بودم نه دلخور با خودم گفتم: عیب ندارد تست می کنم که چه قدر می توانم رو پا باشم بعد رفتم در عکاسی بغل کمی نشستم ولی چون انجا هم بعد از 5 دقیقه گفتند خانم امرتان وانمود کردم قبض عکسها را نیافتم امدم بیرون که با لاخره دوستم رسید و قرار شد برویم در بند
من دیگر فکر نکردم می توانم راه بروم یا نه فقط مشغول حرف زدن بودیم که بالاخره قبل از ته نشین شدن انرژی من جای با صفایی را پیدا کردیم و کلی گپ زدیم و روز خوبی بود وقتی رسیدم خانه خسته بودم و از انجایی که دست شویی هم نرفته بودم در حال انفجار ولی روز با حالی بود و می توانم به همه قضایا بخندم و ارام باشم
چیزی که در گذشته امکان پذیر نبود و خوشحالم و سپاس می گویم ان قدرتی که مرا اینقدر ارام نگه داشتهو تشکر از انان که همراهم بودند


 
Saturday, September 25, 2004
 
راه من
یکی از دوستان خوبم که مدیون او هستم مدتها پیش راجع به ریکی با من صحبت کرده بود چون این موضوع برایم جالب بود قرار بود هر وقت کلاسهایش انجام می شه به من خبر بده یک ماه پیش به من خبر داد که من چون کارم را تازه شروع کرده بودم و نمایشگاه داشتیم نتوا نستم بروم
روز 1 مهر چون استفاع دادم و سر کار نمی رفتم خیلی حالم گرفته بود که به من خبر داد همین روزها کلاس به حد نساب برسه تشکیل میشه و بله از انجا که قسمت بود پنجشنبه و جمعه انجام شد و من هم رفتم
اگر بگویم ابن چند ساعت زندگی من خود من و دیدم را عوض کرد دروغ نگفتم
فضای جالبی بود و تجربه شیرینی که ثصمیم گرفتم تا اخر عمر وقتم را وقف این کار کنم و از استفاعم ناراحت که نیستم خوشحالم هستم چون ان کار به درد من نمی خورد و استرس فراوان داشت کما اینکه محیط کاری با همکارانم مطلوب نبود و من را حسابی دیپرس کرده بود
ریکی عشق واقعی ارامش ابدی است و من عاشق این علم شدم که مرا می برد به ژرفهای خیال و من مرحله اول را گذراندم تا مرحله دوم 3 تا 4 هفته مانده و اشتیاق من انقدر هست که می خواهم زودتر بگذردخوشحالم و خوشحالیم را با شما ثقسیم می کنم چون این راهی است که بدون دارو بدون عجی مجی کمک می کند خودم را درمان کنم و کینه را از دل بیرون ببرم بشناسو کی مرا دوست دارد و کی متظاهر است و این بینایی مثل شاید کوری باشد که عینک سیاه خود را برداشته و می بیند من همه کسانی که به من بدی کرده اند را بخشیدم رامین تو را هم بخشیدم هر کس می خواهد بیشتر بداند کتابهای زیادی در این باره هست و سایت
ایران ریکی شروع خوبی است
 
Friday, September 24, 2004
 
هفته پایان شب سیه


ین هفثه هفته جنگ ولی من انقدر از اسم جنگ و دفاع مقدس بدم می اید که اسمش برای من هفته پایان شب سیه و اغاز صلح است
من نمی دانم این جنگ خانه مان سوز حالا خوب کاری بوده جشن هم دارد اخر کشتار یک مشت جوان ایرانی و عراقی برای هیچ و پوچ کاری نیست که به ان افتخار کنیم ؟
یک دوست عزیزی از خاطراتش برایم گفت که مرا تکان داد که چه طور از زیر اتش خومپاره چند سال بودن با مرگ دستهو پنجه نرم کردند کودکی شیرین را با ترس گذراندن چه حالی دارد برای من جالب بود که امروز که جوان رشیدی هست از ارامشی بر خوردار است که من هرگز فکر نمی کردم در چنین تنشی کودکی خود را گذرانده ولی شاید همین مصایب هست که ما را رشد می دهد همیشه از او حس خوب همیاری و همکاری را می گیرم و ازش ممنونم که موهبت عشق به زندگی و مثبت بودن را نسیب اطرافیانش می کند و من تصمیم دارم هر روز با این افکار از خواب بیدار شوم
خداوندا تو را سپاس می گویم که حیات را به من بخشیدی
والدینم را سپاس می گویم که عشق را به من اموختند
انرژی کیهانی ریکی را سپاس می گویم که قدرت انتقال را به نشان داد
اساطیر را سپاس می گویم که این راه را به من نشان دادند
دوستانم را سپاس می گویم که مرا همراهی کردند
خودم را سپاس می گویم که هدفم خدمت به بشریت است
تو را سپاس می گویم که اجازه می دهی موهبتم را به تو انتقال دهم
من طالب ارامش هستم
عصبانی نمی شوم
صداقت راه من با خودم و دیگران است
به انسانها و مخلوقات خداوند عشق می ورزم
این اصول پنجگانه اصول من در زندگی خواهند بود و می خواهم با ان چشم بگشایم با ان به خواب بروم خوش
برای تو دوست خوبم صلح در تمام زندگیت ارزو مندم چرا که این حق تو استشب خوش
 
Monday, September 20, 2004
 
سکوت سر شار از نا گفتنی ها است
سکوت سر شار از نا گفتنی ها است

 
Thursday, September 16, 2004
 
ماه پشت ابر
از قدیم گفتند ماه پشت ابر نمی ماند و نوید عزیز کمکم کرد حقیقتی که برایم پنهان بود اشکار بشه و کسی که نا شناس ماه ها به من میل میزد بفهمم کی هست و جالب انجا که رامین و زنش بودند
برای من عجیب بود که حالا که کامنت می گذارند در وبلاگ من نوشتند حالا از کجا شناختند بماند چرا وانمود کردند اسمشان چیز دیگریست
راستش خیلی از این موضوع خوشحال نیستم و برایم جالب که حرفی نزدند وقتی هممن شک کرده بودم این بابا که انها بودند حاشا کرده و من نمی خواهم اسمش را اینجا بگم ولی به نظرم کار بی ماری بود که انشا الله دیگر تکرار نمی شه اخر اگر بشه همه ما می فهمیم کی بوده من هم که از
فهمیدم IP
بگذریم ولی خوشحالم فرصت کردم بیایم پیغامهای گلتون را بخوانم

این هم برای شما
لا لایی برای ام اس

داشتم کفشهایم را می پوشیدم و عجله داشتم بالای سرم ایستاده بود و به من نگاه می کرد
با خودم می گفتم چرا زمان اینقدرد یر می گذرد و نمی توانم حرکت کنم
از من پرسید: عجله داری؟
گفتم: بله چطور؟
گفت: من باید مدتی وقتت را بگیرم
گفتم: ولی من وقت ندارم کار دارم
فردا بیا
به من گفت: آخر نمیشه من الان اینجا رسیدم در ثانی من نمی توانم از قبل تایین کنم که کی بیایم دست خودم نیست اگر می توانستم بهت خبر می دادم
با خودم گفتم: بابا عجب تو کی هستی عجب پررویی
تو کی هستی از جونم چه می خواهی؟
سرش را پایین انداخت گفت: راستش خیلی ها دنبال این هستند من را بشناسند وبدانند که از کجا می ایم و چرا می ایم؟
چرا وقتی کسی جوان و شاداب مثل تو دارد راحت زندگی می کند من سر و کله ام پیدا می شه و زیرو رویش می کنم ولی باور کن منم نمی دانم من که اعزراییل نیستم انقدر هم که همه فکر می کنند هیولا نیستم ولی همه از من می ترسند بهت حق می دهم که از من خوشت نمی اید و مزاحمتم ولی راستش اگر بشه از پیشت بروم می روم ولی من را فعلا قبول کن کمی پیشت بمانم تا جایی پیدا بشه که انجا بروم و از شرم راحت بشی
نگاهش کردم گفتم: می دانی اخر تو مرا می ترسانی تواناهاییم را می گیری مزاحمم میشی باعث وحشت دیگران میشی نمی دانم وقتی کسی می خواهد تو را بشناسد تورا چطور معرفی کنم
بعضی هاوقتی میشناسنت ازت فرار می کنند و می ترسندانگاری تو هیولایی بعضیها
راه حلی جلویم می گذارند تا شاید تو کوله بارت را ببندی وبروی
می دانی از اینکه نمی نوانم بودنت را پیش بینی کنم می ترسم
به من نگاهی کرد و گفت: از من نترس همین ترس است که که مرا به طرف تو می کشاند
وقتی از خودت زیادی کار می کشی وقتی غمگین میشی و غصه می خوری تا من به خودم می ایم می بینم پیشت نشستم
گفتم: پس چه کنم قربان صدقه ات بروم که نیایی؟
گفت: می دانم دوستم نداری و حقم داری ولی مرا بپذیر و با من باش تا یک زمانی که بروم فقط نمی توانم قول بدهم که چه موقع ولی تنها می توانم بگویم که همه چیز موقتی است اگر کمی صبر کنی و عجول نباشه زمانش می رسه این را بهت قول می دهم
ببین بیا برایم لالایی بگو تا بخوابم و تو هم از شر سرو صدایم راحت بشوی
گفتم: یعنی می شه تو را خواباند؟
گفت: معلومه فقط کمی قوی باش و خودت را باور کن انوقت دیدی من یکهو انچنان خوابی رفتم که نگو
گفتم: من صدای خوبی ندارم ولی از فردا شروع می کنم به لالایی خواندن
گفت: نه از امروز من خسته ام
باید بخوابم
باشه؟
گفتم: پس اماده باش خوب بخوابی
 
Friday, September 10, 2004
 
نفس
نفسی می اید امدنش بهر چه بود به کجا می روم انجا نبود جایگهم ؟
از در کعبه تابه میخانه صف کشیده اند به کجا میروند وز کجا راه برند
چه گذشت بر سر ما بشنو و حرفی نگو که کلامی نمی ماند بهر وصف دلم
امدم که برگشت از بیمارستان راعلام کنم ولی حالی نیست و نمی خواهم اینجا گله کنم کار از این حرفها گذشته از
محبتتان ممنونم اگر نیستم چون حالم خوش نیست خوب شدم بر می گردم
دوستدار شما
توتیا ی دلتنگ
 
Saturday, September 04, 2004
 
التماس دعا
دوستان برایم دعا کننین دیگر مجبور به تسلیم این سایه لعنتی شدم انچه می ترسیدم ازش پیش امد حالم گرفته است کارم از دست بره به علاوه سلامتی از دست رفته چند روزی راهی بیمارستان هستم
 
2 نوشته شده در 2004/8/17ساعت 16:52 توسط توتیا | در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
Tuesday, August 31, 2004
 
مردها
مطلبی یکی از دوستانم برایم ای میل کرده بود که توجه مرا جلب کرد و از انجا که روز پدر و مرد در ایران دیروز بود گفتم هدیه کنم به مردان این جمع و در ضمن بدم نمی اید نظر همگی را بخصوص اقایان را راجع به این مطلب بدانم من متن را با زبان اصلی اینجا منتقل می کنم چون اینطوری نمکش کم نمی شه

AT LAST, SOMEONE SUMMED IT UP.
1. The nice men are ugly.

2. The handsome men are not nice.

3. The handsome and nice men are gay.

4. The handsome, nice and heterosexual men are married.

5. The men who are not so handsome, but are nice men, have no money.

6. The men who are not so handsome, but are nice men with money think we >are>only after their money.

7. The handsome men without money are after our money.

8. The handsome men, who are not so nice and somewhat heterosexual, don't >think>we are beautiful enough.

9. The men who think we are beautiful, that are heterosexual, somewhat nice >and>have money, are cowards.

10. The men who are somewhat handsome, somewhat nice and have some money >and>thank God are heterosexual, are shy and NEVER MAKE THE FIRST MOVE!!!!

11. The men who never make the first move, automatically lose interest in >us>when we take the initiative

ا این هم ان مردی که به نظر من فراموش نشدنی است
اگر گفتید کیه؟

 
Monday, August 30, 2004
 
پا یان هیا هوی اتن
هر چی زی پایانی دارد این هم پایان جستجوی طلا در سرزمین خدایان
راستی این ایتالییا یها عجب بابا .......





 
Saturday, August 28, 2004
 
دادگاه
راستش روز سختی داشتم باید می رفتیم امروز دادگاه بخاطر فوت پدرم در اثر تصادف و دیدن قیافه ان بابا و ور ور زدنش حالم را به هم زد دیگه رئیس دادگاه از مزخرف گویی هایش شاکی شد منم از حرفهای بی خودیش و وقتی داشت صحنه تصادف را توجیح می کرد نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم حالا داستان ماها ادامه دارد با اینکه ماشین این بابا بیمه بوده ولی ادم بی خودی است که بعد از تصادف گم شد تا امروز حتی به ما زنگ برای تسلیت هم نگفت بماند انقدرسرم درد می کند که بهتره حرفی نزنم فقط خوبی امروز این بود که مرخصی داشتم و سر کار نبودم این هم المپیک و رضا زاده ما


 
Thursday, August 26, 2004
 
عصا ام اس و اقای مدیر عامل
راستش انقدر امروز قا طی هستم که نمی دانم از کجا شروع کنم الان یک هفته است کار جدیدی را شروع کردم اولش قرار تمام وقت بود ولی بعد از 2 روز رفتن مریض شدم و نرفتم این موضوع مال دوماه پیش تا اینکه به من زنگ زدند و سوال شد چرا نیامدم؟ من هم گفتم چون من مشگل دارم از لحاظ سلامتی و مادرم مریض هست نیمه وقت فقط می توانم بیایم انها هم بعد از یکماه 1 شهریور گفتند شما از 8 تا 13 بیایید من هم قبول کردم ولی اسمی از ام اس نبردم تنها می دیدند من لنگ میزنم و روز اول که رفتمResulation کامپیوترم را بردم روی 600*800 ولی کسی نگفت چرا؟ من هم گفتم بخاطر چشمم تا امروز که صبح که رفتم سر کار به من گفتند شما تا حالا نمایشگاه نیامدی امروز بیا ای دل غافل چه کنم؟ خوشبختانه عصایم بود منم گفتم باشه من عصایم را اوردم اگر راه زیاد نیست و من هم برای بر گشتن می توانم اژانس بگیرم باشه بریم ولی مدیر عامل نبود و من با خانمی که مدیر فروش هست و من هم با او کار می کنم یعنی قسمت فروش( اعداد ریز که چشمم در می اید ولی تا حالا به خیر گذشته) ما رفتیم ولی جای پارک دور بود من مردم تا رسیدیم
ولی خوب بود که توانستم بدون عصا هم راه بروم از طرفی پشیمان شدم که عصایم را بستم در کیف گذاشتم و به خودم فشار اوردم بدون عصا باشم چون انجا هم باید تمام وقت سر پا بودم
و وقتی گاهی دیگر نمی توانستم و می شستم نتیجه ان شد که رئیسم در صحبتی همگانی می گفت اینجا نباید نشست و چایی خورد این جلوی مشتری خوب نیست با اینکه غرفه خالی بود این را می گفت احساس کردم منظورش به من هست و سوالات همکارانم که این مشگل پا جریانش چی هست ؟ و احساس کردم برای انکه سوئ تفاهم ها برطرف شود باید مستقیم و تنها با رئیسم صحبت کنم و خانم مدیر فروش که با من خیلی مهربان است و را واسطه نکنم چون به او گفته بودم ولی احساس کردم به دلایلی که من نمی دانم شاید به اقای مدیر عامل حرفی زده نشده البته من اسمی از ام اس نبردم تنها بیماری و حالتهایش را شرح دادم و می خواستم انها اول مرا بشناسند کارم را ببینند بعد بگویم تا بتوانند تصمیم درست تر بگیرند و من هم شانس داشته باشم قابلیتهایم را نشان دهم که با ام اس هم میشود خیلی کارها کرد
با خودم فکر کردم کاشکی پدرم بود و به عنوان یک مدیر و سالعا تجربه می توانست راهنماییم کند که من چطور این موضوع را عنوان کنم و به ترس و خجالتم بخاطر عصا غلبه کنم نمی دانم واقعا خیلی ذهن شلوغی دارم احساس می کنم در منگنه هستم
چون در زندگی خصوصیم کاملا بر عکس بوده وفوری این موضوع را عنوان می کردم که بعدا دچار مشگل نشوم ولی در مورد رامین با اینکه می دانست و ادعا می کرد مسئله ای نیست اینطور نبود و این من را گیج کرده که کجا باید فوری گفت کجا نه و کی زمان مناسب است؟ بعد از 9 سال هم خانگی با مهمان نا خوانده هنوز این را نفهمیدم کی و کجا وقتش است؟
 
Monday, August 23, 2004
 
رامین و توتیا
بعد ار مطلب گذشته و کامنتهای شما عزیزان تصمیم گرفتم قسمتی از زندگی گذشته ام را تعریف کنم که این روزها فکرم را خیلی مشغول کرده تا بهتر منظور پست گذشته اشکار بشه اگر پست لیلا و او و پست رامین را خوانده باشید فهمیده اید که را مین چه نقشی در زندگی من بازی کرده و منظورم از تا تر بازی کردن ادمها چی هست؟اینکه ادم با کسی که دوستش دارد به انچه ایده الش هست نرسد مطرح نیست اینجا اینجا چیزی که مطرح برای من اینکه ادمها رو راست نیستند مثل رامین که هر قولی به من داد در حکم دوستی و بیشتر ان هیچکدام را به جا نیاورد و همه در حد حرف باقی ماند بار 1 نیست که کسی این را تجربه می کند برای شما هم بوده ولی نمی دانم چرا وقتی در حالی که ادعا می کرد رسالتش پشتبانی از من هست با کسی دیگری اشنا شد و من ان را فهمیده بودم و 1 روز طاقت نیا وردم از یک طرف با او چت می کرد و از طرف دیگر هر روز به من تلفن میزد
وبه او گفتم: را مین ما از هم خیلی دور شدیم من این را حس می کنم که تو در اینده نزدیک با کسی اشنا می شوی و ازدواج می کنی (حالا چرا این موضوع را گفتم بماند خودم هم باور نمی کردم بشه من که غیب گو نیستم ولی حس ششمم این را می گفت)
و او قهقه ای زد و گفت:
خودتم می دانی این اتفاق نمی افتد من هرگز نمی توانم ازدواج کنم من برای این نوع زندگی ساخته نشدم
من گفتم: رامین من برای تو کی هستم چه هستم.؟ چرا برایت مهم هستم چرا هر روز به من زنگ می زنی چرا کارهایم را دنبال می کنی ؟این یعنی چی؟
رامین خندید و گفت: تو برای من مهمتر از ان هستی که فکر می کنی و من از تو خیلی چیزها یاد گرفتم من می اییم مطمئن باش روزی تو را با خودم می برم قله کوهی که جلوی خانه تان هستمی برم رو دو شم هم که شده اگر بیایم به خانواده ات می گی من کی هستم؟ من گفتم: تو به من بگو اول تو کی هستی؟ یک دوست یا...؟ و من می دانشسم که نمی اید ولی داشتم باور می کردم سالها گذشته رامین امد ولی به من خبری نداد بی صدا امد و رفت ازدواج کرد و رفت و هر گز هم نخواست حتی تو چشمام نگاه کند و بگه من متا سفم برای انچه گفتم من را فرا موش کن نه
حتی اگر تصادفی با هم مکا لمه می کردیم _(از طریق چت جالب که تصادفی به پست هم می خوردیم)
و می گفتم : رامین من هستم به هاله سلام برسان حالش خوب است؟ می گفت:من زن نگرفتم و من از خودم می پرسیرم چرا حالا هم هنوز دروغ می گوید
من یک بار با عصبانیت گفتمۀ را مین کی می خواهی بزرگ بشی و جرعت گفتن واقعیت را داشته باشی ؤ به من گفت: من بزرگم تو بزرگ بشو
حالا من برای همین پرسیدم بزرگ شدن یعنی تا تر بازی کردن ؟
حا لا را مین ظا هرا خو.شبخت ولی از انجا که همیشه ادم معمایی تو دلش باشه روزی فاش می شه می دانم او هم همان جایی که من قرار گرفتم قرار دارد که امید وارم این طور نباشه و غم دلش که شنیدم واقعی نباشه و طرفش دوسش داشته باشه (انچه که من مطمئن نیستم از چیز هایی که شنیدم) حالا من کاری به رامین ندارم از این رامینها زیادند ولی ای کاشکی ادمهای با جرعت و واقعه بین هم زیاد بودند و بی خودی کسی را دچار احساسات کاذب نمی کردند به فول لئو نارد کوهن(خواننده پاپ انچه خالص باشد به نا خالصی تعبیر می شود
 
Sunday, August 22, 2004
 
عشق
اول از همه از اینکه دوستانم را نارا حت کردم معذرت می خواهم ولی همین طور که می دانید اینجا جایی که ادم از دلش اجازه دارد حرف بزند بدون سانسور من که با مامانم و فامیل و بقیه نمی توانم این حرفها را بزنم اجازه بدهید به شما بتوانم بگم و مجبور به سانسور نباشم و حرف دلم را ازادانه بزنم شاید مثل فرید عزیز با حرفها تون ارا مم کنید بازم ببخشید اگر ناراحت شدید می دانید زندگی اخر جوک نیست گاهی باعث خنده است گاهی نه مگه نه؟
خوب حالا یک موضوع دیگر


با اجازه زولبیا این عکس را ازو بلاگش دزدیدم چون برایم جالب بود و می خواستم مطلبی در باره اش بنویسم
شما از دیدن این عکس چه حسی بهتون دست می ده؟
خوب من بگم؟
اگر شما مو نث با شین می خندین و می گین عجب دختر با حالی وبلایی دمش گرم
اگر مذکر باشین می گین عجب زنها همان جورند نمی شه بهشون اعتماد کرد
من چی می گم؟
من می گم زنها و مردها با هم فرق دارند در احساساتشان در ابرازشون و در نتیجه گیریهاشون چون با هم فرق دارند برای هم جالبند ادم همیشه انچه نمی داند کنجکاویش را جلب می کند
من می گم چرا باید ادمها طوری باشند که از حقیقت فراری باشند و دلشون بخواهد سرشون کلاه گذاشته بشه حا لا چه زن چه مرد
هر کی بهتر دورغ گفت مبالغه کرد خودشوخیلی سرد و بی تفاوت نشان داد همه دنبالش می دوند چرا؟
من خیلی درزندگیم در این باره در رابطه های خودم با مو نث ها ومذکرهااین را دیدم و سوال می کنم چرا ؟
یا دم است یکبار از رامین پرسیدم چرا دلت می خواهد ادم رل بازی کند و تظاهر کند؟ کی می خواهی بزرگ بشی؟
بهم خندید جواب داد: من بزرگم تو خیلی همه چیز را سخت می گیری و حساسی و این تو هستی که با ید بزرگ بشی
من فکر کردم: هوووممم
یعنی رو راست بودن و حرف دل بی شیله پیله زدن حساس بودن و سخت گیریه و بزرگ شدن یعنی فیلم بازی کردن؟
یا من بلد نیستم فیلم بازی کنم یا را هم عوضی است من که همیشه فکر کردم ادم باید حقیقت را بگه یعنی اشتباه کردم ؟
سالها گذشت و از رامینی دیگر خبر ی نبودو دیدم بعله اقا رامین هم نمی خوا هد با حقیقت سر کار داشته باشه و تا با لای گوشهایش سرش را در بر ف فرو کرده و احساس خوشبختی می کند واز خیلی چیزها خبر ندارد ....
بعدها یک خانمی که سمینارفلسفه و رفتار شناسی داشت در صحبتهایش می گفت زندگی یک صحنه تا تر است و ما بازی گر هر کس که نقشش را خوب بازی کند و بتواند خودش را با ارزش عرضه کند برنده است انجا فهمیدم باید بروم مدرسه ان هم مدرسه تاتر چون مثل اینکه بازی گری من صفره
و حالا فهمیدم عجب دنیایی است فقط نمی دانم این کلاس تاتر کی ثبت نام می کند که من سالها ست منتظر هستم ثبت نام کنم و و زمانش را نفهمیدم:)
 
Saturday, August 21, 2004
 
خواب
بر سر مزاری ایستاده بودم و با خودم فکر می کردم اینجا کجا است؟ من اینجا چه می کنم؟
نام تو بر روی سنگ خواک گرفته ای نشسته بود با عجله ان را شستم و با خودم تکرار می کردم دروغ دروغ.... این تو نیستی تو رفتی سفر و قرار بر گردی شاید هم از ما خسته شدی وحالت که خوب شد بر می گردی
اشکانم روان بود از طرفی باور نداشتم که این نام تو است بر روی سنگ قبر باور نداشتم که این نام تو است باور نداشتم که دیگر لمست نمی کنم باور نداشتم دیگر جلوی اتاقم نیمه شب نمی ایستی و بالبخند نمی گویی دخترم هنوز بیداری؟ مگر خواب را از چشمانت دزدیدن؟
دیگر کلید در به صدا در نمی اید وصدای عجب هوای گرمی شنیده نمی شود هیچکدام از اینها را باور ندارم باور ندارم که 6 ماه رفتی بدون خدا حافظی در تنهایی بدون انکه در اغوشت بگیرم ویکبار دیگر گونه هایت را روی صورتم حس کنم یکبار دیگر نجوای نازنین من در گوشهایم طنین صدای تو را داشته باشد
از خواب بیدار شدم با صدای هق هق گریه هایم
نمیدانی چقدر دلتنگم پدر نمی دانی چقدر دلم می خواهد امکان ان را پیدا کنم سر مزارت دوباره حاضر شوم نمی دانی اسم بهشت زهرا که می اید با خودم می گویم کاشکی کسی مرا با خود انجا می برد و می توانستم انچه در خواب دیده ام را تکرار کنم با اب خاکهای روی سنگت را بشویم و نگذارم قبار ان نامت را بپوشانت ای کاشکی می توانستمهنوز باور ندارم نیستی و وقتی کسی می گوید خدا بابا را بیامرزد عجب مردی بود انگاری منظورشان کس دیگری است و دارم خواب می بینم هنوز باور ندارم
 
Friday, August 20, 2004
 
المپیا در سرزمین خدایان
المپیک از زوایای مختلف
بعد از ساعتها جنگیدن با کامپیوترم انشا لله بتوانید دنیای المپیک را از دیدگاه من ببینید
عکس 1 Olympia Athena 2004



خوب در المپیک هم بله ...عکس 2


اینجا می بینیم سرزمین خدایان چه ساخته عکس 3



4 پرواز بر فراز اسمانهاعکس


5 بدون شرح عکس



6. نسرین حسین پورعکس


من که چشمم کور شد تا اینها را راه انداختم خدا کند مورد پسندتان باشه













 
Tuesday, August 17, 2004
 
Reiki
رایکی که رییکی خوانده می شود به معنای رییRei (انرژی کیهانی)و کیKi (نیروی خود درمانی است)REIKI
یعنی استفاده از انرژی کیهانی برای فعال کردن نیروی خود درمانی است و این به مذهب و اعتقاد ربطی ندارد و همه می توانند ان را بیا مورند تنها نیاز به استاد وارد دارند که درست بیا موزند
در این روش تنها اتصال است و جایگزین دارو نمی شود یعنی انرژی دهنده از خود مایع نمی گذارد تنها کانال است اینجا انرژی گیرنده شرط است که چقدر دریافت کند اندازه دریافت ان نمی تواند اسیب رسان باشد تنها باید
کسی که کانال می شود تمام گره های درون بدنش (جاهایی که جریان انرژی مانع دار شده است و بلوک شده)ازاد باشد وو پاکسازی انجام شده باشد که این کار در مرحله 1 اموزش انجام می گیرد
مرحله دوم یاد گیری علایم وفرستادن انرژی از راه دور مرحله سوم استادی است که این مراحل خود سیر طولانی دارند و تمرین می خواهند
این علم از تبت می اید و به هندوستان چین و یونان میرسد و از شرق به غرب رفته
در واقع راهی و شانسی است برای تقویت نیروی خود درمانی و گاهی کاملا موثر است و گاهی هم تاثیر چشمگیری ندارد و یک جور تجربه است هر کس چیز خاصی احساس می کند بعضی ها خواب می روند بعضی ها گرما و بعضی حرکت در عضو مورد کار( من نمی گویم درمان چون این لغت باعث انتظار زیادی می شود) می کنند
اصرار من برای بیان این موضوع اینکه حال خودم خوب نیست و خیلیبه این مسئله فکر می کنم دلم می خواهد کسی را پیدا کنم که تنها حس کمک به انسانها او را به یاد دادن ریکی واداشته اگر کسی مایل می تواند در
بیشتر بخواند
Help self
 
 
to be or not to be
خوب قرار بود من کرتن بزنم و از فردا به دنیای عادی بر گردم متا سفانه نشد چون درست یکشنبه شب که قرار بود از دوشنبه شروع بشه سرفه ها عجیب همراه نفستنگی و لرزش ..... گرفتم توضیخش بماند سرتون را درد نمی اورم حاصل ان این بود که دیروز با بدبختی رساندم خودم را به مطب پزشک و ان هم گفت کرتن بی کرتن خانم دکتر مغز اعصابت باید مطمئن می شد شما عفونتی نداری شانس اوردی وگرنه پرده گوشت پاره می شد خلاصه با یک کیسه دارو و انتی بیوتیک ما را راهی خانه کرد و امروز هم تمام صبح تا 3 بعد از ظهر در رادیولوژی و ازمایشگاه بودم عکس از ریه تا سینوسها تست از خون و در نظر گیری مقاومت بدن
بگذریم به دکترم گفنم: اقای دکتر من فکر کردم فقط ام اس دارم خندید گفت: وقتی کسی کرتن می زنه بایر تحت مراقبت باشه که ضعیف شدن بدنش باعث عفونتهای مزمن مثل گوش جنابعالی نشه از طرفی ترسیده بودم از طرفی خوشحال بودم که متوجه شدم از طرفی هم فکر این ام اس ازاردهنده و تلو تلو خوردنهایم بودم و هفته اینده که باید کار جدیدی را اگرجور بشه شروع کنم
انقدرقاطی هستم که نگو من چطوری وقتی یک قدم نمی توانم درست راه بروم و امروز تمام مدت خاله ام زیر بغل من را گرفته بود اجازه کرتن زدن هم ندارم که امید بهبودی باشه سر کار هم بروم ان هم کارجدید چه شود با این قاراشمیش بگذریم
خیلی از دوستان از انرژی کیهانی پرسیده بودند منم می خواهم جواب بدهم ولی الان خیلی گیجم رمق هم ندارم فقط کوتاه اشاره کنم انرژی کیهانی متافیزیک نیست خود فیزیک و در واقع نیرویی است در جهان ما مثل انرژی باد اب اینها نمونه هایی از انرژی کیهانی هستنداین انرژی در بدن ما هم جریان دارد وقتی مریض می شویم گره هایی ایجاد می شه که جلوی گذر ان را می گیره مثل الان گوش من و ام اس فعالم چرا این طور میشه نمیدانم؟ ولی میشه با انرژی درمانی(یعنی ایجاد کانال ارتباطی بین کیهان و جسم)می شه کمک کرد که این گرهها باز شوند ان هم ساده است ولی یادتان باشه کار هر مرد نیست خرمن کوفتن و می شه ان را یاد گرفت ولی باید درست انجام داد وگرنه امکان انتقال مشگلات خود ادم به دیگری هست پس کسی که کانال میشه باید خودش سالم باشه یا بداند چطور پاکسازی کند که به کسی مشگلی منتقل نشه من ترجمه مطالب علمی این بحث را در اختیارتان می گذارم ولی کی نمی دانم چون الان خودم خیلی محتاج انم که کسی به من انرژی بده و باید ذخیره هایم را برای بهبودی حفظ کنم بعضی دوستان گفته بودند نمی دانند چطوری کمکم کنند من می گم با دعا و سفارش به انرژی کیهانی که حالا اسمش خداوند یاUniversum یا هر چه دیگ که دوست دارید بگذارید ممنونم
 
Sunday, August 15, 2004
 
دستان شفا بخش
خوب امروز قرار بود تزریق کرتن من شروع بشه خوشحال بودم که با لاخره کسی را یافتم که سرم من را در منزل وصل کند که نروم بیمارستان و مامانم تنها نباشه در ضمن غصه نخوردکه نمی تواند بیاد پیشم اینطوری هم من کمتر استرس دارم هم او ولی خوب بخاطر ازمایش خون عقب افتاد خوب بیمارستان این خوبی را دارد که همه چیز سریعتر وانجام می شه خوب معایب دیگر هم دارد
در هر صورت حالا که می توانم بنویسم این را به فال نیک گرفته و موضوعی که برای خیلی ها جالب عنوان می کنم که از فردا که من چند روزی گیر شدم واینجا نی اییم فرصت باشه تا شما راجع به ان فکر کنید
درا بتدا بگویم من نه می خواهم کسی را متهم کنم نه می خواهم نظرم را تحمیل کنم نه کتابی خواندم نه استادم تنها تجربه چند ساله دارم چه در این مملکت گل و بلبل چه خارج از ان راجع به انرژی درمانی یا به لاتینReiki
ان هم سخن خالصانه دلمه و رسالت من برای کسانی که تازه با ان بر خورد دارند ,وهم درد من هستند که بدانند هر چیزی که جلا دارد طلا نیست من در مورد انرژی درمانی هم تجربه مثبت داشتم هم منفیهم کسانی بودند خالصانه بر خورد کردند هم کسانی بودند کهاز اب گل الود ماهی گرفتندو اما تجربیات من
شش سال پیش جنوب الملن با خانم و اقایی در یک کلینیک ام اس اشنا شدم که می خواستند به سمیناری درباره
Reiki , Kinosologie and meditation
بروند (توضیح این واژه ها طو لانی است که می گذاریم برای بعدا*)
من هم از روی کنجکاوی همراه شدم در انجا استادی سخنرانی داشت او می گفت: انرژی در مانی یا رایکی به معنای درمان بیماری نیست به مذهب و باور شما کاری ندارد تنها اتصال شما به انرژی کیهانی و خود حقیقی است از این طریق می شود گره های سیستم انرژی بدن شما را ازاد کرد ولی این به معنای درمان نیست اگر کسی انتظازر زیاد تر دارد من 10 دقیقه سکوت می کنم می تواند برود و واقعا چند نفری رفتند او می گفت همه می توانند یاد بگیرند ولی انکه موفق شوند گارانتی وجئد نئارئ ان نیازمند تمرین و معلم خوب است درست مثل مدرسه که همه 20 نمی گیرند اینجا کمی پیچیده تر بعد از ان از کسی که انرژی می داد تقاضای کمک کردم ان هم قبول کرد با تا کیید که انتظار زیاد نداشته باشم در ان مدت اتفاقات عجیبی افتاد خیلی از تصمیماتم مشخص تر شد و روخیه خوبی داشتم ولی ام اس من پا بر جا بود در ایدان هم تجربیات خوب داشتم ولی تجربه بد و بی تا ثیری را هم تجربه کردم همه جای دنیا ادم وارد هست ئ انسان مثل پزشک خوب و ادم کلاش و پولکی برای همین از من به شما نصیحت همه چیز خوب ادم امتحان کن بخصوص برای سلامتی ولی نه به هر طریقی و نه کورکورانهد و مثبت گرا باشد ولی نه رو یایی که با مخ بره تو دیواربره همیشه می گویند اهسته رو پیوسته رو
من به universum انرژی کیهانی خداوند یا هر چه شما بهش می گویید) سفارش سلامتی همه کسانی که در (گیرند را تا یکشنبه 1 شهدیور می دهم
 
 
گلهای افتابگردان
راستش دوستان در چند روز اینده پستی نخواهم نوشت چون حالم خوب نیست و باید استراحت کنم و در ضمن حالا که از زیر بیمارستان رفتن در رفتم و در خانه کرتن می زنم چون انژیوکت(پلاستیکی که به جای سوزن در دست می ماند تا از راه ان مایع سرم مستقیم وارد عروق شود) تو دستم هست نمی توانم بنویسم پس فعلا این هدیه من به شما باشد تا بعدگلهای افتابگردان مرا به یاد کودکی می اندازند
گلهای افتابگردان اتشکدهای سوزان
پرچمهای تیره درون ان
رنگ خاکستری گدازه ها
چه بر سر دوستان ما خواهد امد
چه بر سر تو من و او
گلهای افتابگردان به صف شوید یک دو سه حمله به طرف گلدان
توتیا
 
Friday, August 13, 2004
 
آدمهای تو خالی
تا حالا شده به ادمهایی بر بخورید که خودشان را نخود هر اش می کنند و می خواهند عدای دانشمندها را در اورند برایت نسخه می پیچند از بزرگان معروف و نوشته هایشان می گویند و ا دعا می کنند که خیلی عالمند تا اینکه وقتی انها را کمی میشناسی می فهمی اینطوری دارندخودشان را مخفی می کنند که تو خالی هستند
می دانید من فکر می کنم اینجور ادمها که عدای عاقلان و متفکران را در می اورند بعد از مدتی خودشان هم باورشان میشه و امان از ان موقع که یادشان بره کی بودند و کی هستند هر چه بگندد نمکش می زنند وای به روزی که بگندد نمک
 
Wednesday, August 11, 2004
 
خوشبختی

با
گذشت زمان یاد میگیری که گرفتن دستی به معنای تسخیر یک روح نیست و بوسیدن معنای امنیت را ندارد
یاد میگیری که عشق به معنای تکیه کردن نیست وهدیه دادن قول وقرار به شمار نمی اید
یاد می گیری زندگی ات را بر سرزمین امروز بسازی چراکه زمین فردا نا مطمئن خواهد بود و باغچه امیدت را خود بیارایی و منتظر باغبانی نباشی
یاد می گیری که خوشبختی زیاد هم کمیاب نیست
خوشبختی شاید یک لبخند دوستانه باشد
یا شبهای مهتابی شاید هم روزهای افتابی
یا درخشش خورشید در بک روز زمستانی و یا بارش باران بعد از روزی تابستانی
خوشبختی به زمان و مکان خاصی تعلق نداردخوشبختی از ان کسی است که او را یافته و زندگی را دوست دارد

 
Tuesday, August 10, 2004
 
نوری در تاریکی
امروز خیلی دلم گرفته بود چون کرتن زدم و باز حالم خوب نبود و مشگلاتی پیدا کردم که جدید بودند و باعث width= ".60 " />


نگرانی چون یکم شرمندگی دارداز بیانشان بگذریم ولی وقتی تلفنم زنگ خورد و دوست خوبی از من پرسید
اگر حالت خوب با چند تا از بچه ها قرار گذاشتیم تو هم بیا من هم درنگ نکردم و گفتم حالم خوب نیست ولی می ایم اولش می ترسیدم که این دستشویی رفتن کار دستم بده ولی وقتی قیافه مهربانشان دم خانه ما ظاهر شدهمه چیز را فراموش کردم و با هم رفتیم بیرون البته وقتی تصمیم گرفتیم جایی چیزی بنوشیم خوشحال بودم که الان می رسم به دست شویی چون داشت خطرناک میشد و از انجا که این مشگل جدیداست برخورد باان برایم نا شناس متاسفانه صاحب کافی شاپ گفت باید کمی صبر کنید و من داشتم می مردم گفتم الان که کار دست خودم بدهم وابرویم برود وقتی توانستم بالاخره خودم را به جای مورد نیاز برسانم کمی دیر شده بود و نمی دانستم گریه کنم یا بخندم ولی وقتی بیرون امدم و قیافه های دوستانه انهایی را دیدم که مرا برای اولین بار می بینند ولی انگاری سالها است میشناسمشان همه چیز یادم رفت و یکی از بهترین روزهای من در این چند ماه گذشته بود صمیمی خالصانه و دلچسب بچه ها ممنونم
 
Sunday, August 08, 2004
 
شکلات


با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم تو دستش و ان یک شکلات گذاشت تو دستم . من بچه بودم و ان هم بچه بود
سرم را بالا کردم سرش را بالا کرد تو چشماش نگاه کردم تو چشمام نگاه کرد .خندیدم او گفت: دوستیم؟ گفتم دوست دوست گفت: تا کجا؟گفتم: دوستی که تا ندارد. گفت: تا مرگ حندیدم و گفتم: من که گفتم دوستی تا ندارد.
گفت: پس تا قیامت من گفتم:تو تا هر کجا که دلت می خواهد تا بکش اصلا یک تا بکش تا ان ور دنیا ولی برای من تا نداردنگاهم کرد نگاهش کردم می دانستم حتما می خواهد دوستی ما تا داشته باشد و معنی دوستی بدون تا را نمی فهمید
گفت: بیا برای دوستیمان یک نشانه بگذاریم گفتم: باشه تو نشانه بگذار گفت: هر بار که همدیگر را دیدیم من یک شکلات به تو می دهم تو یک شکلات به من بده
گفتم: باشه
هر بار که هم را می دیدیم یک شکلات می گذاشت تو دستم من هم یک شکلات می گذاشتم تو دستش بعد هم می خندید یعنی دوستیم؟ دوست دوست
من شکلاتم را فوری می گذاشتم تو دهنم و می خوردمش و او می گفت: ای شکمو
تو دوست شکمویی هستی و او شکلاتش را می گذاشت تو یک صندوقچه کوچک و من میگفتم:بخورش میگفت: نه تمام میشه نمی خواهم تمام بشه می خواهم برای همیشه بماند
صندوفچه اش پر شکلات بود و من مال خودم را فوری می خوردم می گفتم اگر مورچه ها شکلاتهایت را بخورند چی یا کرم بگذارند؟
می گفت: مواظبشان هستم می خواهم نگهشان دارم تا وقتی که دوستیم
من می گفتم : من که گفتم دوستی ما تا ندارد
یک سال گذاشت 2 سال گذشت 10 سال گذشت 20 سال گذشت او بزرگ شده بود من بزرگ شده بودم من همه شکلاتهایم را خورده بودم ولی او همه را تو صندقچه اش نگه داشته بود
او امده بود که خدا حافظی کند می خواست برود ان دور دورها می گفت: بر می گردم ولی من می دانستم دیگر بر نمی گردد
یادش رفت یک شکلات به من بدهد من یادم نرفت یک شکلات گذاشتم تو دستش و گفتم این مال خوردن است یک شکلات دیگر هم گذاشتم تو ان یکی دستش و گفتم اینهم اخرین شکلات مال صندوقچه ات است یادش رفته بود که یک صندوقچه پر شکلات دارد و هر دو شکلات را خورد
خندیدم می دانستم دوستی من تا ندارد و مال او تا دارد خوشحال بودم مثل همیشه که همه شکلاتهایم را خورده بودم ولی او نخورده بود حالا او با یک صندوقچه پراز شکلات چه خواهد کرد؟


 
Saturday, August 07, 2004
 
شرمنده و ناراحت همراه کرتن عزیز
نمی دانم ایا تا حا لا شده اتفاقی بیفتد و کاملا هم حق داشته باشید ولی متوجه شوید که اشتباه کردید و قضاوت عجولانه
تازگیها وقتی حالم خوب نیست و باید کرتن بزنم عزا می گیرم چون این کرتن لعنتی من را تبدیل به یک ادم دیگر می کند و کنترل اعصابم را از من می گیرد همه چیزبدتر از ان که هست به نظرم می اید صدا ها خیلی اذیتم می کند وقتی کسی با من حرف بزند اذیت میشم خدا نکند در این حین کسی هم پا رو دمم بگذارد وحشی میشم گریه می کنم دلم می خواهد وقتی کرتن می زنم من را زندانی کنند کسی پیشم نباشد تنها باشم تا با کسی هم بگو مگویم نشه
چون همه چیز برایم زیادتره حتی یک صدای تلفن
تازه که به عقب بر می گردم در گیری من با یاهو و یا مامانم یا ... مال ان موقع استکه کرتن زدم شنبه کرتن زدن همان دوشنبه دعوا کردن همان حالا تو این حین کسی که یک دنده و غد مثل یا هو هست هم دم دست ادم باشه من را به ان افکار می اندازد که حالا شرمنده اش هستم
یا هو ادم عجیبی اگر محبت می کند نمی گذارد بفهمی اگر دوستت دارد از بقیه می فهمی اگر باهات در می افتد حس این را بهت می دهد که بی ارزشی و هرگز نمی فهمی که دوستت دارد ولی وقتی حالت خوب نیست و خوابیدی و بیدار می شی یک شیشه بمبا بالا سرت می بینی و می فهمی کی ان را خریده
ای کاشکی ادمها حس واقعی خود را نشان می دادند به جای انکه تظاهر به بی اعتنایی کنند و حرفهایی بزنند کهازارت دهد و فکر کنی چقدر بی کسی همه احساسشان را با یک لبخند نشان بدهند به جای اینکه حرفهای نیشدار بزنندکه همه چی معنا دارد به جز برادری بگذارند بدانی برایت ارزش قائلند و اگر تو را خطری تحدید می کند پشتت هستند
ای کاشکی تو مجله بنویسند بابا این کرتن می تواند افسردگی بیاره می تواند تشنج بیاره می تواند بد اخلاقی تا عصبانیت شدید بیاره رعایت این ادمها را بکنید حساس میشوند دست خودشان نیست اثر دارو که کم شد همه چی عادی میشه نگذارید که اتفاقاتی بیفتد که جبران پذیر نیست چون زخم رو قلب ادم گذاشته
من می دانم شما هم بدانید به همه هم بگویید حتما نباید برای همه پیش بیاید ولی اگر امد علتش چیست
 
Wednesday, August 04, 2004
 
Hold On
Hold On Tightly to What Is Truly Important in Life.

Hold on to faith;



it is the source of believing that all things are possible.
It is fiber and strength of a confident soul.

Hold on to hope;
it banishes doubt and enables attitudes to be positive
and cheerful.

Hold on to trust;


it is at the core of fruitful relationships that
are secure and content.

Hold on to love;
it is life's greatest gift of all,
for it shares, cares, and gives meaning to life.

Hold on to family and friends;
they are the most important people in your life,


and they make the world a better place.
They are your roots and the beginnings that you grew from;
they are the vine that has grown through time to nourish you,
help you on your way, and always remain close by.

Hold on to all that you are and all that you have learned,
for these things are what make you unique. Don't ignore what
you feel and what you believe is right and important;
your heart has a way of speaking louder than your mind.

Hold on to your dreams;
achieve them diligently and honestly.
Never take the easy way or surrender to deceit.
Remember others on your way and take time to care for their needs.
Enjoy the beauty around you.
Have the courage to see things differently and clearly.
Make the world a better place one day at a time,
and don't let go of the important things that give meaning
to your life.
 
2 نوشته شده در 2004/8/13ساعت 13:47 توسط توتیا | در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
Wednesday, July 28, 2004
 
خریدار حال
امروز خیلی دلم گرفته راستش باید خوشحال باشم کامپیوترم درست شده یک دوستی که رقته سفر  accont اینترنتش را به
من داده که onlimit هست و من بتوانم صبحها قبل از ساعت 16 online باشم بدون دغدغه و محدودیت زمانی  دوست دیگرم از خارج امده که با هم مرتب هستیم و و و و..... ولی دلم گرفته وقتی حال مامانم را می بینم که پیشرفت نمی کنه بدتر هم شده وقتی حال خودم را می بینم که از زیر کرتن زدن در رفتمو حالا دکترم هم میگه چرا حرفم را گوش ندادی  و اول حالم زیاد بد نبودو فکر کردم یک بار هم شده با قدرت فکرم خودم را خوب کنم  ولی حالا حتی در خانه هم عزا میگیرم می خواهم از یک اتاق به ان یکی بروم و نامه من یک هفته مانده رو میز و نمی توانم بروم اداره پست امروز به فردا می کنم به امید بهبود انگاری میشه معجزه بشه حتی حال ندارم حمام بروم و  قیافه من مثل جنگلی ها شده این بی حوصلگی این ابر بهار باریدنهای شبانه من را کشته حوصله ام از خودم سر میره تا حالا شده طاقت دیدن قیافه خودتون هم نداشته باشید بخواهید جایی بروید ولی پای شما همکاری نکنه اگر بله پس لا اقل هم راه دارم اگر نه پس اپن حال خوشتون را می خرم فروشی هست؟
ام اس و ما
ام اس و من
من و سایه من
 همه یکی دوست نا ارام و مهمان نا خوانده شب و روز
 
 
امتحانی
ام اس این یک پست امتحانی هست
 
Tuesday, July 27, 2004
 
comback Baby comback
با لا خره بعد از قرنی تلاش کامپیوترم سالم شد ولی فعلا خودم پنچرم تا بعد
 
Saturday, July 10, 2004
 
لیلا و او
داشت در ایینه موهای سپید خود را می شمارد که یا دش امد چند سال پیش بود که جوان تر چالاکتر و دل خوشتر جلوی ایینه به دنبال موی سپید می گشت و چیزی نیافته بود یادش امد که بعد از سالها تلاش و جنگ موفق شده بود که هویت خود را به ثبت برساند واجاره همه کار داشته باشد و دیگر غریبه منسوب نباشدو به سوی سرنوشت پیش می رفت از انجا که خیلی تنهاودلتنگ بود تصادفا به صورت نا شناس وارد دنیای عظیم www شدو با او اشنا گشت در ابتدا تنها درد دل نا شناس از پشت صفحه کلید کامپیوتر بود ولی کم کم گرمایه محبت امیز این مکالمات روزمره تبدیل به فرستادنsms به مبایل و بعد تلفنهای طولانی شد به طوری که لیلاهنوز خسته و کوفته کفشهایش را در نیاورده بود و خستگی کارش نرفته بود که صدای تلفنش بلند بود و میدانست که کیست که بی طاقت در جستجویش می باشد این اشنای نا مرئی خیلی دلنشین بود
ارامش صدای مردانه او گرمای محبت امیز ودلسوری هایش حس تکیه به شانه هایش صدای پر پشتوانه و مسئولش دلیلا را به سرزمین عجایب و الیس میبرد
کم کم کنجکاوی او و لیلا باعث شد که هردو تصمیم بگیرند از پشت این صفحه نا مرئی بیرون بییایند و دل به دریا زده با دنیای واقعی اشنا شوند
این اشنایی مدتی طول کشید ولی انچنان عمیق بود که ساعتها در کنار هم نشسته وحرف زدند گریستند و خندیدند طوری که بارش برف و سپید شدن خیابان را از یاد بردند
اخرین بار او به دیدنش امد دیگر از برف زمستانی خبری نبود گرمای تابستان بود ورودخانه پر اب نور ماه لیلادر چشمان او نشانی از عشق نمیدید تنها صدای سکوت بود با خود فکر می کرد ایا هنوز دوستش دارد؟
لیلا می گفت فکر می کنم ما دیگر یکدیگر را نبینیم ولی او می گفت چرا نبینیم خوب هم می بینیم وقتی او می خواست برود و از هم جدا می شدند لیلا می گفت نمی دانم احساس می کنم از هم دور شدیم ولی او می گفت من می ایم و تورا با خود به بالای همان کوه که می گفتی خواهم برد حتی اگر لازم باشد بر شانه هایم بنشینی تو چه خواهی کرد اگر سر زده از راهی دور بیایم و زنگ خانه ات را بزنم ؟
لیلا با خود فکر کرد ایا ممکن است که او بیاید ؟ و تنها لبخندی زد و حرفی نزد تنها ائ را که مثل پسر بچه ای دست تکان می داد مشاهده می کرد
هنوز که سالها از ان زمان می گذرد لیلا وقتی به ان کوه می نگرد با خود فکر می کند ایا ممکن است روزی سر زده بیاید؟
حالا وقتی لیلا را می بینم در چشمانش این انتظار را هنوز می بینم و ان همیشه می خواند
خیلی وقت که به خوابم نمی ایی تویی که تمام دنیای منی
دیگه شعرای منو نمی خوانی تویی که تنها دلیل بودنی
خیلی وقت که سکوت پای تواین سکوت کهنه را نمی شکنه
بعد تو انگاری تنهایی دارد به دلم رنگ زمستان می زند
تو که نیستی اسمان واسه گلها عطر بارانی نمی باره دیگر
تو که نیستی مهربانی دیگه نیست تو شبهام هیچکی دیگر قصه نمی گه
نمی خواهم باور کنم که تو دلت واسه من جایی ندارد مهربان
قسم غربت تلخ این قفس
پرهام ودیگه به اتیش نکشون
نگزار شانه هام تو دست بی کسی بی تو همیشه تنها بماند
راز پر کشیدن از این قفس غیر تو اخر کسی نمیداند

از لیلا پرسیدم یعنی هنوز عاشقی؟ لیلا گفت عشق گاهی شکلش عوض میشه می تواند یک دوستی یا اشنایی بشه ولی فقط شکلش عوض میشه
 
Wednesday, July 07, 2004
 
درخت لیمو
hdk عکس مربوط به روزگاران خوش


 
 
salha
دل طلب جام جم از ما میکرد انچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد

راستش از بسک که یا حال حودم خوش نیست یا کامپیو ترم خراب یا از همه بدتر حال مامانم خوب نیست که خیلی خسته ام اگر نمینویسم چون رمقی برایم نمانده و به جز حرف نا امید چیزی نمی اید به قلمم چون حالمم خوش نیست من را ببخشید که اگرحالا مدتی سکوت کنم بهتر است

 
Friday, July 02, 2004
 
اشکهایم
قطره های اشکهایم را در استانه بی تابی ببین

بمان با من که قطره های اشکهایم شانه هایت را نیازمندند

همه چیز قاطی شده هم کامپیوتر من هم حال خودم خوب نیست وفتی زندگی با ادم چپ می افته دیگر تیشه به ریشه میرنه
 
2 نوشته شده در 2004/7/6ساعت 13:44 توسط توتیا | در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
Monday, June 28, 2004
 
اخه چرا؟
Nemidunam in che hekmatye wali mamane man bas bimaresdane bekhatere ofunate kolye man dige daram mimiram engar shomaha kari mitunin bekonin dige energie nadaram
 
Friday, June 25, 2004
 
Mahtabو اگهی نیازمندیها



راستش یادم می اید المان که بودم همسشه تو روزنامه وقتی به چیزی نیازمند بودم قسمت اگهی نیازمندیها را می خواندم ولی برای مشگلات کامپیوتری انقدر دوست و اشنا داشتم که نیازی به این کار نبود حالا مشگل کامپیوتر من انقدر قدیمی شده که از دست دوست اشنا در رفته وانان که همیارم بودند از من دورند و خودم هم راستش خیلی دست کاری کردم که اساسی این موضوع حل نشده این عکس هدیه من به همه دوسداران نقاشی است و این کاری که من بلدم ولی کامپیوترمرا نمی توانم خودم درست کنم برای همین این
اگهی نیازمندیها

windows 98 german به کسی که بتواند 1
را نسب کند یا المانی بلد باشد و کامپیوتر با هم یا خیلی ماهر باشد که بتواند اگر المانی بلد نیست
را نسب کند windows 98 german

windows 98 german نسب فارسی نویس روی 2.

می خواهمVirus scanner برای win XP3
چون کامپیوتر من اتوماتیک به اینترنت وصل میشه و من نمی توانم مطلبی
و در ضمن یواش شده و بخوانم offline
کارهای غیر عادی انجام میده مثل وتتی که مثل الان میخواهم در word
بنویسم چون دایم خود به خود به اینترنت وصل میشه
خوب کار از شما سرمایه از من با من تماس ایمیلی بگیرید برای جواب
متشکرم

 
Thursday, June 24, 2004
 
فوتبال
امروز فهمیدم که المان از چک دیروز باخته و از صحنه حذف شده راستش دلم می خواست بازی را دیشب میدیدم ولی خسته بودم و خاله من هم که امده خانه ما تابرای مامانم کمک به من کند خوابیده بود همان جا که تلویزین هست
خلاصه کلام من ندیدم المانیها چطوری شکست خوردند میدانید این خیلی عجیب که همه خارجیها که سالها المان زندگی کردند و الان هم هستند از شکست تیم ملی المان نه تنها ناراحت نیستند خوشحال هم هستند این من را یاد
نوشته های بهمن نیرومند در کتابش زندگی با المانیها میاندازدکه به همین موضوع اشاره کرده کهدر کشورهای دیگر خارجیها از برد و باخت ان کشور مثل خودشان احساساتی میشوند ولی در المان این طور نیست حالا چرا اینطور از من نپرسین چون15 سال که برای من این طور و دوستان ایرانی ساکن المان هم همینطور چرایش خیلی پیچیده هست که نمی توانم توضیح بدهم با اینکه انجا را مثل وطن دوم دوست دارم و 3 سال هم پارتنر المانی داشتم ولی اینطوری عجیب نه؟
 
Wednesday, June 23, 2004
 
نوایی
نوایی نوایی همه با وفایند تو گل بی وفایی
راستش خیلی وقت ننوشتم چون کامپیترم فکر میکنم ویروس گرفته چون خود به خود به اینترنت وصل می شه نمیتوانستم بنویسم در ضمن مامانم انقدر مشگل داره که من یک پایم مطب دکتر بوده یک پایم خانه شب هم انقدر خسته بودم که وقت سر و کله زدن با این کامپیوتر جنی را نداشتم
امروز اینترنتم تمام شد و فرصت شد سر فرصت بنویسم هرچند که باید فردا بفرستمش
در ضمن با مساءلی که این مدت پیش امده تصمیم گرفتم کمی به خودم احساس تنهاییم و قلب فشردم برسم
می دانید این مدت 3 هفته کارهایی کردم که باورم نیشد منی که از یک خرید کردن می ترسیدم دست تنها نه فقط خرید اشپزی و نظافت کنم بلکه با مردم سرو کله بزنم از حساب داری بیمارستان گرفته تا دکتر و پرستار تا مدیر عامل بیمارستان
از خودم می پرسیدم این من هستم که یک تنه این کارها را میکنم سوار اتوبوس میشوم بعد از 15 سال با مردم سرو کله میزنم کار بانکی میکنم و 3 طبقه را با پله بالا پایین میروم این من هستم؟
با وجود اینکه نگران مامانم هستم غم دارم ولی به خودم افتخار میکنم که وقتی یا هو کاری را نمیکند دیگر غصه نمی خورم چرا؟ بلکه شانه هایم را بالا می اندازم میگم خودم میکنم هر چند قلبم فشرده می شود ولی حوصله گله ندارم حتی مامانم که الان ادم دیگری شده و گاهی از کارها و حرفاش دلم می گیره ولی راحت تر همه چیز را قبول میکنم حالا میدانم کی هستم و کی میخواهم باشم
حالا اگر نوایی بی وفا است باشه بی خیال
 
Monday, June 21, 2004
 
eshkal
dussdan PC man moshgel dare farsi nemitunam benewissam bas_
 
Friday, June 18, 2004
 
DON'T SAVE IT FOR THE RIGHT TIME:
By Ann Wells (Los Angeles Times)

My brother-in-law opened the bottom drawer
of my sister's bureau and lifted out a
tissue-wrapped package.
"This," he said, "is not a slip. This is lingerie."
He discarded the tissue and handed me the slip.

It was exquisite; silk, handmade and trimmed
with a cobweb of lace. The price tag with an
astronomical figure on it was still attached.
"Jan bought this the first time we went to New York,
at least 8 or 9 years ago. She never wore it.
She was saving it for a special occasion.
Well, I guess this is the occasion."

He took the slip from me and put it on the bed with
the other clothes we were taking to the mortician.
His hands lingered on the soft material for a moment,
then he slammed the drawer shut and turned to me.
"Don't ever save anything for a special occasion.
Every day you're alive is a special occasion."

I remembered those words through the funeral
and the days that followed when I helped him
and my niece attend to all the sad chores that
follow an unexpected death.

I thought about them on the plane returning to California
from the Midwestern town where my sister's family lives.
I thought about all the things that she hadn't
seen or heard or done. I thought about the things that
she had done without realizing that they were special.

I'm still thinking about his words,
and they've changed my life.

I'm reading more and dusting less.
I'm sitting on the deck and admiring the view
without fussing about the weeds in the garden.
I'm spending more time with my family and friends
and less time in committee meetings.
Whenever possible, life should be a pattern of experience
to savour, not endure. I'm trying to recognize these moments
now and cherish them.
I'm not "saving" anything;
we use our good china and crystal for every special event
such as losing a pound, getting the sink unstopped,
the first camellia blossom.

I wear my good blazer to the market if I like it.
My theory is if I look prosperous,
I can shell out $28.49 for one small bag of groceries
without wincing.
I'm not saving my good perfume for special parties;
clerks in hardware stores and tellers in banks have
noses that function as well as my party going friends.

"Someday" and "one of these days" are losing their grip
on my vocabulary. If it's worth seeing or hearing or doing,
I want to see and hear and do it now.

I'm not sure what my sister would've done
had she known that she wouldn't be here for the tomorrow
we all take for granted. I think she would have
called family members and a few close friends.
She might have called a few former friends to apologize
and mend fences or past quabbles.

I like to think she would have gone out for a Chinese dinner,
her favorite food.
I'm guessing - I'll never know.

It's those little things left undone that would make me angry
if I knew that my hours were limited. Angry because I put off
seeing good friends whom I was going to get in touch with -
someday. Angry because I hadn't written certain letters that I
intended to write - one of these days.
Angry and sorry that I didn't tell my husband and daughter
often enough how much I truly love them.

I'm trying very hard not to put off, hold back,
or save anything that would add laughter and luster to our lives.

And every morning when I open my eyes,
I tell myself that it is special.
Every day, every minute, every breath truly is...
a gift from God.
 
Tuesday, June 15, 2004
 
دلم گرفته
دلم خیلی گرفته من از همه دوستان گل وبلاگی ممنونم گاهی فکر می کنم صد غریبه بهتر از فامیل خیلی خستم دارم میشکنم
 
Sunday, June 06, 2004
 
غریبی در اوج تنهایی
دوستان مامانم عمل سختی داشته من هم دست تنها اینا است ادم می فهمه کی دوسش داره
 
Wednesday, June 02, 2004
 
دعا
دوستان برام دعا کنین مادرم سخت مریض بعد ار فوت پدرم نمی توانم این یکی را تحمل کنم برام دعا کنین
 
2 نوشته شده در 2004/5/12ساعت 13:43 توسط توتیا | در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
Monday, May 31, 2004
 
سراب
زندگی سراب است
به هر سو میدوی سراب است ان موقع که فکد می کنی داری به جایی میرسی میفهمی تنها سراب بود
سالها است تا یاد داری این طور بوده در انتظار غروب سراب مو سپید شدی باز هم سراب بود
تا کی این طور خواهد ماند؟
 
Friday, May 28, 2004
 
زندگی یک لحظه است
با زلزله چطورین میشه برام احساساتتان را تجربیاتتان را در همین چند ثانیه بنویسید؟
 
 
سیب کوچولو و واق واقی
خوب امروز از بهشت زهرا خبری نبود هم هوا گرم بود هم من ترسو هم با اجازه دیشب تا صبح ناله من بالا بود نمیئانم چرا لرز مرا گرفته بود انگشتم هم چرک کرده بود و با اجازه درست نخوابیدم ولی تصمیم دارم امروز سیب کوچولو معرفی حضورتان کنم

سیب کوچولو و واق واقی

یک روزوقتی علی اقا کارتنهای سیب را جا به جا می کرد یک سیب کوچولویی از روی میز قل می خوره و می افتد زیر میز
سگ علی اقا که سگ عاقلی بود نگاهی به سیب کوچولومی اندازد
تو اینجا چکار می کنی؟ یک سیب خوشگلی مثل تو که نباید اینجازیر میز باشه؟" „:و میگه
سیب کوچولو در جواب رو به اقا سگه می گه:" نمی دانم من از روی میز قل خوردم افتادم اینجا حالا میگی چه کار کنم ؟"
اقا سگه رو به سیب کوچولو میگه: " این داستان من را یاد سیب دیگری انداخت که یک هفته اینجا مهمان من بود"
سیب کوچولو با کنجکاوی پرسید: "خوب بعد ان سیبه چکار کرد؟"
اقا سگ نگاهی به قیافه مظلوم سیب کوچولو انداخت ویادش امد ان سیب یک هفته انجا بود و کم کم گندید و از بین رفت و چون راه حلی نمی دانست گفت:"راستی اسمت چیه؟"
سیب کوچولو جواب داد:" من اسمی ندارم من یک سیبم مثل سیبهای دیگر ما اول روی درخت بودیم بعد ما را چیدند و کردند داخل سبد و از انجا رفتیم توی کارتنهای بسته بندی شده بعدهم شب را در یک جایی سرد و تاریک گذراندیم و فردایش ما را سوار ماشین کردند و اوردند اینجا حالا هم من قل خوردم از روی میز و امدم پیش تو اقا سگه حالا میگویی من چکار کنم ؟"

اقا سگه ابروهایش را تو هم کشید و با خودش فکر کرد اگر سیب کوچولو انجا بماند ذره ذره از بین میرود
اگر بره روی میز دیر یا زود می خرندش و می برندش و بعد هم می خورندش
اقا سگ جواب داد:" تو باید برگردی؟"
سیب کوچولو با تعجب گفت:"برگردم بروم بالای درخت ؟"
اقا سگه از ساده لوحی سیب کوچولو خنده اش گرفت و گفت:" من تو راحل میدهم که بروی از زیر میز بیرون بعد پارس میکنم که صاحب مغازه بیاد وتورا بگذارد سر جایت روی میز
سیب کوچولو ار خوشحالی فریاد کشید:"هورا هورا نجات پیدا کردم و اقا سگه از شادی سیب کوچولو خیلی خوشحال شد
بعد هم شدوع کرد به پارس کردن
علی اقا که ته مغازه بود ا زروی صندلی بلند شد و فریاد کشید :"چه خبرت هست واق واقی امدم امدم!"
بعد پایش می خورد به سیب کوچولو. سیب کوچولو قل می خوره و دم در مغازه می ایستد
علی اقا دولا میشه و سیب کوچولو را از روی زمین بر می داره و می گذارد پیش بقیه سیبها و در همین موقع واق واقی که موفق شده بود ساکت میشه
علی اقا با عصبانیت فریاد میزنه :"ساکت شدی واق واقی فقط می خواستی من را اذیت کنی برو برو بیرون و اینجا نبینمت" و واق واقی را از مغازه بیرون می اندازد
واق واقی از پشت پنجره مغازه نگاهی به سیب کوچولو که خوشحال و خندان پیش سیبهای دیگر نشسته میکند وبا خودش میگه:" شاید روزی سیب کوچولو باز هم همدیگر را دیدیم شاید روزی!!

حالا من هم هر وقت از جلوی مغازه علی اقا رد میشوم نگاه میکنم که ایا سیب کوچولو یا واق واقی را می بینم؟
 
Thursday, May 27, 2004
 
سیب کوچولو یا شکستن سنگ با گوشت کوب؟
امروز می خواستم همانطوری که گفته بودم داستان سیب کوچولو را براتون بنویسم ولی از انجایی که کارهای من هیچوقت انطور که میخواستم نمیشه)
امروز صبح با صدای زنگ در و یاهو صدا کردن مادرم از خواب بلند شدم و متوجه شدم با این حال مریض و نا توان تنها رفته خرید بدون اینکه به من بگه ( بر خلاف قراره قبلی که داشتیم که مرا خبر کند وقتی نو بت خرید هست) صبح زود تنهایی رفته حسابی کفرم در امد که چرا من را صدا نزده همیشه اینطور بوده 35 سال اینطور (سنم را هم لو دادم) J
میدانید من چه قبل از ام اس چه حالا هرگز مطرح نبودم حتی فوت پدرم تصادفش را به من نگفتند تا برگشتم نمی دانستم یادم می اید وقتی المان بودم بابام به من تلفن زد و با هم خوب حرف نزدیم بعد زنگ زدم که از دلش در بیاورم مامانم حتی تلفن را به او نداد که به قول خودش من ناراحت نشم این ها من را رنج می ده طوری که به حال انفجار میرسم
که هرگز به عنوان یک ادم مطرح نبودم حتی برای خریدن سنگ قبر بابام حرف من حساب نبود خودشان بریدند و دوختند و همه اختیار دست یا هو بود من هر چه جز می زدم انگار رادیو بود که حرف میزد
یک بار در سن 18 سالگی وقتی دیدم برای رهایی از این بندهای اسارت نمی شه منتظر لورنس عربستان با اسب سفید شد که مرا نجات بده و اردواج راه حل این مو ضوع نیست چون باز هم همین نزدیک هستم و چیزی فرق نمی کند تازه اصلا مگر اجازه انتخاب خودم را به من میدند انقدر ایراد میگیرند و اه اه و اوقات تلخی میکنند که امکان ان هم نخواهد بود پس بارم را بستم و از کسی که خیلی عاشقش بودم خدا حافظی کردم و رفتم به 800 کیلومتر انورتر تو سرزمینی که زبانشان را بلد نیستم و تجربه ای ندارم 15 سال انجا با خوب و بد ساختم چون میدانستم اینجا هیچ چی نمیشم یعنی این شانس را به من نمیدهند که روی پای خودم باشم به عنوان ادم مستقل روم حساب بشه و دیگر بچه 10 ساله نباشم دست سرنوشت من را متا سفانه دوباره به اینجا برگرداند که به انهایی که نمی گذارند من خودم باشم یاد بدهم که میشه من حتی با ام اس هم میتوانم من باشم ولی مثل اینکه نمیشه این را بفهمانم؟
چون احساس میکنم بر خلاف آب شنا میکنم گاهی انقدرانرژی (هورا ژ;) هم درست شد) می بره که شب احساس میکنم کوه کندم وخسته ام خسته تلاش بی هوده که بابا من هم ادمم و می توانم به من فرصت بدید نگید تو بلد نیستی تو نمی توانی تو خسته میشی تو نمی توانی زود از خواب بیدار بشی تنبلی تو مریضی
اره مریض هستم ولس این تنها چیزی که هستم نه تنبلم نه اینکه بی عرضه من هم می توانم به نوع خودم بیشتر تز انکه به من اجازه داده میشه ازم بر می اید ولی این فریادها تو گلو خفه میشه یا اگر از کوره در می روم و فریاد میزنم گوشی نیست که بشنوه و برا همین که سر شار از انرژی و اعتماد به نفس هستم که خودتان بهتر فهمیدین کهاعتماد به نفس من مثل کیمیای دست نایفتنی شده که هرچه با تلاش می اید با پتک نابود می شه برای همین هم تا کسی میگفت مثل نودل که تو میتوانی انگاری داره کسی چینی حرف می زنه و من با چشم گشاد هاج و واج می مانمکه چی میگه من؟

با دعوا نشده با قهر نشده اصلا گاهی وقتها فکر میکنم که بعضی چیزها مثل با گوشتکوب سنگ شکستن
و من به عنوان یک ادم بد اخلاق جیغجیغو مهر خوردم در صورتی که من چیزی به جز حس اعتماد به نفس و رفتاری در حد یک ادم 35 ساله نمی خواهم
ایا این انتظار زیادی که شماخود تون باشید نه یک بچه 10 ساله؟
اصلا چی می خواستم بنویسم چه شد
از داستان سیب کوچولو به کجا رسید
خوب من فکر میکنم این اخر هفته قدرتم را جمع کنم برای رفتن به بهشت زهرا ان هم تنهایی و بعد اگر از ترستنها کاری انجام دادن ان هم این کار نمرده بودم(اخر من نه جایی تنها ن میروم اگرهم بخواهم بروم اطرافیان نمی گذارند)
 
 
نودل و خاطرات کذشته
امروز داشتم با نودل کلی گپ میزدیم و خوشحالم که هم را دیدیم و می تنوانیم خیلی عمیقتر از گذشته بحث کنیم
اخر 5 سال پیش که نودل را الملن سناختم ارتباط ما اینطوری نبود می دانید من ان موقع دنبال یک رابطه ای بودم که جدی باشه و نودل تو این عوامل نبود الان هم او همان ادم هست ولی من دیدم را در این دوستی عوض کردم و خوشحالم سالی یک بار زیر این سقف ابی هم را می بینیم یک دوستی ساده بدون توفع
و تازه الان خیلی هم با حال شده
بودن او اینجا کلی به من انری میدهد هرچند مدت کوتاهی خواهد بود و ما شاید یک یا 2 بار هم را ببینیم ولی حس خوبی دارم
امروز نودل(این اسمی که خواهرزاده کوچولوی مامانیش رویش گذاشته و من خوشم می اید اینطوری معرفی اش کنم)
سراغ داستانهایی را که 5 سال پیش مینوشتم را می گرفت و تعجب کردم که کاملا یادش بود موضوع انان چه بوده
برای همین کلی انرزی (متا سفانه زمیشه؟) گرفتم که انها را بنویسم و شاید حتی به چاپ برسانم اگر بشه
برای همین اول اینجا می نویسم تا شما هم اشنا بشوید و نظرتان را بگویید
خوب اولین اسمش سیب کوچولو است که چون فارسی سازم بازی در می ارد دفعه بعد مینویسم ولی نودل ممنونم که من را به حس گذشته ام برگرداندی
 
Wednesday, May 26, 2004
 
حوصله
امروز خیلی دلم گرفته حوصله هیچ چیز و هیچکس را نداشتم احساس تنهایی عمیقی میکردم انگاری با خودو غریبه
بودم از طرفی دلم میخواست با کسی حرف بزنم از طرف دیگر حوصله نداشتم حرف بزنم و هر وقت کسی زنگ میزد خوشحال میشدم وقتی قطع میکرد حال عجیبی بود به گذشته خیلی فکر می کردم ولی حتی حوصله کسانی که دلتنگشان بودم را نداشتم نمیدانم تا حالا هیچوقت شده که بی حوصله باشید و از همه چیز فراری؟
حتی از کسانی که دوستشان دارید دلتان بخواهد جایی خودتان را غیب کنید حتی حوصله حرف هم نداشته باشید بی دلیل واضح؟
وفکر کنید چقدر تنهایید؟این وقتها چه می کنید؟
 
Monday, May 24, 2004
 
قدرت فکر
قدرت

شاید خیلی وقتها از خودمان متعجب بشیم و از خودمان بپرسیم این من بودم؟
امروز خیلی خسته هستم و کلی کار عقب افتاده ولی دلم می خواست تجربه امروزم را با شما در میان بگذارم
همروز قرار بود دوستی را ببینم و هم راجع به موضوعی با هم حرف بزنیم هم بعد از مدتها همدیگر را ببینیم و من فکر کردم با هم جایی قرار بگذاریم که رفت و امدش برای من نزدیک باشه و مثل تجربه ای که داشتم تا جلو انجا تاکسی میرود و خوشحال بودم که بعد از یکسال نودل را میبینم(لازم به توضیح که این اسم ساختگی ماجراع دوری داره و چون این دوستم ایران نیست مدت زیادی که هم را ندیده بودیم )
خو شحال بودم بعد از یک کوه پیمانی سوار تاکسی شدم و دم جایی که می خواهم پیاده می شوم
چشمتان روز بد نبینه500 متر قبل از مقصد تاکسی دور زد و گفت من تا اینجا بیشتر نمی روم
و من مجبور شدم پیاده بشوم حالا پیاده رو را هم کنده بودند و فقط خوشحال بودم که عصایم همراهم هست
خوب چاره ای نبود با هر جان کندنی تمام قدرتم را جمع کردم و فقط به جلو نگاه کردم که وقتی فکر کردم کی می رسم نودل زد رو شانه ام و من کلی خوشحال شدم که رسیدم و موفق شدم روز خوبی را داشتیم و با اینکه خسته هستم خوشحالم که وسط راه برنگشتم و سوار تاکسی جدید هم نشدم
 
Saturday, May 22, 2004
 
ترس یا خجالت؟
میدانید از قدیم گفتند هر که پرو باشد موفق می شه و کارش راه می افته راستش من هیچوت نتوانستم پررو باشم
ولی ایندفعه با پررویی می خواهم حا لا که مشگل کامپیوترم راه نمی افتد و من هم سر رشته ای در این مورد ندارم پررو باشم و بنویسم تا اینکه فرجی شود و کسی بتواند کمکی کند شاید هم فقط اعتصاب کرده بوده و حالا راه بیفتد
به قول داش رهام کامپیوتر من هم مثل مشگلات اقنصادی ما است که حل نمی شه وبله
راستش داشتم فکر می کردم الان 2 سال که خودم را پشت این حبس کردم و با دنیای بیرون هیچ ارتباطی ندارم برای همین هروقتی بخواهم خریدی کنم یا مثل الان که دنبال کار هستم جایی مراجعه کنم برایم مثل قدم زدن آلیس در سرزمین عجایب هست و تعجب میکنم چطور انسان همه چیز یادش میره؟راستش وقتی جایی تنها می روم فکر می کنم اگر عصایم را نبرم احتمال با کله زمین خوردنم 70 در صد می شه اگر ببرم نگاههای کنجکاو مردم و سوالاتشان من را اذیت میکنند
از طرفی ترحم یا متلک گویی ادمهایی که نمیدانند با این موضوع چطور کنار بیایند را متنفرم برای همین ترجیح میدهم تا جای ممکن جایی نروم و خانه باشم و یا مسافت کوتاه اطراف منزل انگاری اگر دورتر بشوم غرق خواهم شد احساس عجیبی هر کجا که بخواهم بروم برایم مثل یک کوه کندن شده وقتی خانه هستم تازه احساس ارامش میکنم جالب که وقتی المان بودم این طور نبود و کسی مرا خانه پیدا نمی کرد خوب من همان ادم سابقم ولی چی عوض شده؟ و ایا علتش مبیل بودن با درد سر یا ترس از خیابان و تصادف نمی دانم تنها این را میدانم ادم احساس میکند دست و پایش قفل شده و وزنه صد تنی بهش اویزان است ان هم موقعی که تنها است و عجیب بودن کس دیگر حتی یک بچه 5 سال حس امنیت را ایجاد می کند حالا یا من زیادی خانه نشین بودم یا..................
 
Thursday, May 20, 2004
 
با من باش
با من باش با من
گریه هایم را بپذیر
خنده هایم را بشنو
با من باش با من
نغمه های گلهای باران را در استانه بی تابی بخوان
دستانت را گره به دستانم بزن
نجیری از دستان ماز
سرگذشتی از تو من واو
با من باش
دیروز امروز و شاید هم فردا


متا سفانه یا کامپیوتر من ویروس دارد یا فارسی سازم که نمی توانم بی دغدغه بنویسم بدون اینکه نوشته هایم قاطی بشوند حا لا کی می تواند به دادش برسه؟
 
Tuesday, May 18, 2004
 
Many Masters Many Lives 2
خوب فکر می کنم فرصت به اندازه کافی بوده که در مورد موضوعی که پیش کشیدم فکر کنیم ولی قبل از شروع می خواستم به داش رهمان عزیز و بقیه دوستان بگویم که هدف من در مورد زندگی فکر کردن هست چون ما باید خیلی چیزها یاد بگیریم و اگر فقط نفس بکشیم و روز و شب را طی کنیم چیزی یاد نمیگیریم من نمی خواهم زندگی را شخت بگیرم چون خودش به اندازه کافی سخت هست ولی اگاهانه زندگی کردن به معنی سختگیری نیست البته شاید بعضی ها این بحثها را بی فایده بداند ولی من دلم می خواهد با انان که اهل این مطالب هستند و حاضرند زندگی را از بعد دیگری ببینند مطالب دلم را در میان بگذارم و بالاخره نظر وتجربیات انان را بدانم
همان طور که میدانید کتابی که شروع به خواندن کردم ادم را به این فکر می اندازد که بعد از انکه جسم ما از بین رفت چه میشود؟
وقتی میروم بهشت زهرا فکر می کنم امدم پیش بابا در حالی که بابا همه جا هست شاید گاهی پیشم بشیند و گاهی نظاره گر باشد اگر با کسانی که تجربه مرگ را کوتاه داشته و دوباره برگشته اند صحبت کنیم همه از شناوری روحشان در بالای جسم و نظاره ان صحبت میکنند
راستش اگر ما فقط از یک مرحله به مرخله ای دیگر می رویم و چیزی به اسم تولد یا مرگ وجود ندارد و من از خودم می پرسیدم پس یعنی پدر من باید الان وارد جسمی جدید شده باشد؟
وقتی کمی بیشتر خواندم فهمیدم که این خود ما هستیم که تصمیم میگیریم کی دوباره وارد جسم شویم و این خود مراحل زیادی دارد بعضی از ارواح نظاره گر هستند بعضی استادند بعضی نگهبان و انقدر این موضوع پیچیده هست که درکش مشگل خواهد بود
نکته جالب برای من این بود که اگر ما خواب کسی که از پیش ما رفته را ببینیم یا حتی خورش را برای این است که باید به ما پیامی دهند و اینکه کاری را نا تمام گذاشته اند که باید تمام کنند و همیشه این اتفاق وقتی ما بخواهیم نمی افتد چون اغلب ما می ترسیم صحبت از روح یا مرگ بکنیم ایا فکر کردیم چرا؟
مگر این کسانی نیستند که تا زنده هستند با ما حرف میزنند و ما از انها نمی ترسیم پس چرا وقتی نیستند برای ما دیدنشان ترس اور است جالب نه؟
شاید این بحث را خیلی ها نپسندند و شاید هنور کسانی که مایل باشند کاملا از این سایت و موضوع مورد نظرم اطلاع نداشته باشند ولی دوست دارم تجربیات بقیه و نظرشان زا بدانم شما چی؟
 
Monday, May 17, 2004
 
I asked God
دوستان این فعلا باشه تا من رو به راه بشوم و باز بنویسم دلم برا همه تنگ شده می خواهم کمی در مورد این موضوع قبلی نظر همه را بدانم و بحثی کنیم چطوده؟
I asked God to take away my pain.
> > >God said, No.
> > >It is not for me to take away, but for you to give it up.
> > >
> > >I asked God to make my handicapped child whole.
> > >God said, No.
> > >Her spirit was whole, her body was only temporary.
> > >
> > >I asked God to grant me patience.
> > >God said, No.
> > >Patience is a byproduct of tribulations; it isn't granted, it is
earned.
> > >
> > >I asked God to give me happiness.
> > >God said, No.
> > >I give you blessings. Happiness is up to you.
> > >
> > >I asked God to spare me pain. God
> > >God said, No.
> > >Suffering draws you apart from worldly cares and brings you
closer tome.
> > >
> > >I asked God to make my spirit grow.
> > >God said, No.
> > >You must grow on your own, but I will prune you to make you
fruitful.
> > >
> > >I asked for all things that I might enjoy life.
> > >God said, No.
> > >I will give you life so that you may enjoy all things.
> > >
> > >I ask God to help me LOVE others, as much as he loves me.
> > >God said... Ahhhh, finally you have the idea.
> > >

 
Sunday, May 16, 2004
 
Many Masters Many Lives
بعد از مدتی غیبت نخواستم شما عزیزان را بیشتر از این نگران کنم ولی ننوشتنم دو علت داشت یکی به همخوردگی فارسی نویسیPC من که هر وقت دکمه enterرا می زدم نوشته ها جا به جا میشد و درست کردنش انقدر وقت می گرفت که رشته کلام از دستم خارج می شد و دیگری چند روزی به دور از امکانات اینترنتی جایی بودم که تمام وقتم را روی کتاب خواندن و فکر کردن راجع به زندگیم گذاشتهایم بودم اینکه چه اتفاقاتی برایم افتاده و از کی زندگی من با مشگلات بزرگ مواجه شده و اینکه چرا کسانی برایم مهم بودند که در واقع من برایشان ارزش نداشتم و چرا این داستان چه در عسق و چه در دوستی تکرار شده؟
متا سفانه الان هم هنوز دوستان عزیز را برای حل کردن مشگل کامپیوتری پیدا نکردم که کمک بگیرم که بتوانم بی دغدغه بنویسم و افکارم بخاطر مشگل کامپیو تری یا مشگلات فنی پراکنده نشوند ولی چند خطی می نویسم که از تمدن به دور نباشم در ضمن دلم برای همه شما تنگ شده بود و تمام مدت فکر می کردم بر گشتم افکارم را می نویسم بخصوص که در حال حاضر خیلی همه چیز به هم ریخته است در مورد گذشته ام خیلی فکر کردم در ضمن ار لحاظ جسمانی باز مشگل مثانه و راه رفتن داشتم و داشتم فکر می کردم چطور یک بار شکستش دادم الان نمی شه؟ باید تمام قوای جسمانیم را جمع کنم و به جنگ پشه با حبشه بروم
از همه مهمتر این بود که کتابی را شروع به خواندن کردم که برایم خیلی سوال بوجود اورده و مرا دگرگدن کرده
نمیدانم شما راجع به زندگی بعد از مرگ و فلسفه دوباره در جسم جدیدزندگی کردن چه فکر می کنید ایا ما تولد و مرگ نداریم تنها از یک مرحله به مرحله ای دیگر می رویم ؟
ایا همه ما می توانیم با هیپنوتیزم به زندگی گذشته بر گردیم و علت بیما ریهای خود و ترسهایمان را درک کنیم و شفا بیابیم مثل کاترین در کتاب من؟ و اگر می شه چطوری؟
می دانید باید بیشتر تو ضیح بدهم که این سوالات از کجا می ایند ولی انقدر مغشوشم که نمی توانم افکارم را مرتب کنم راستش همه چیز از وقتی شروع شد که خواب پدرم را دیدم و بعد از گفتگو با اشنایی کتاب استادان بسیار زندگی های بسیار را به من معرفی کرد که 5 روز از این جریان می گذرد و من اواسط این کتاب هستم ولی انچنان دچار تفکر و سوالات بسیار شدم که نمی دانم از کجا شروع به صحبت کنم
یک سال پیش با کسی تصادفی اشنا شدم که صحبتهای جالبی با من داشت و خیلی راجع به جهان هستی و فلسفه زندگی و مرگ صحبت کردیم در طول سختترین مراحل بیماریم در المان در بیمارستان خیلی حرفها زد که برایم گنگ و قابل لمس نبود راجع به زندگی دوباره و فلسفه ارتباط ان با دردها و امراز ما
با انچه بر ما سالها پیش از زندگی فعلیمان بر ما گذشته و امروز در این کتاب باز حرفهایش را می یابم و گیجم که ز کجا امده ام امدنم بهر چه بود ؟ حالا شما هم اگر دوست دارید راجع به این موضوع فکر کنید تا ادامه اش را بعدا بدهیم چطوره؟
 
Saturday, May 08, 2004
 
من و یا هو
امروز یا هو من و مامان را نهار برد بیرون بعد از 2 سال با هم رفتیم بیرون اخر امروز حاجیتون تولدش بود که
نپرسین چند سالم هست چون ادم وقتی از 30 سال بگذره حتی یک سال هم باشه بنظر خیلی می اید
با اینکه یا هو سنگ تمهم گذاشت ولی جای بابا که با شیرینی می امد خانه خالی بود هنوز پارسال که نمایشگاه داشتم و با گل دم در ایستاده بود که گل را به من بده قیا فه اش جلو رویم هست و من محو بازدید کننده ها و سوال جواب راجع به نقاشیهایم بودم و افسوس می خورم که کم وقت صرفش کردم می دانید دلم گرفته است از طرفی نگران یا هو و سر درد های طولانیش هستم از طرف دیگر اینکه هنوز نبودن بابا را باور ندارم و گاها وقتها مثل عید یا تولد خیلی سخت قبول کنم نیست انگاری سفر رفته دلم می خواهد یکبار هم شده تو خواب ببینمش و هر شب امیدوارم امشب باشه
البته جاتون خالی خودم دیسب کیک پخته بودم و عصر که شد سه نفری ننوش جان کردیم جای شما خالی که بدک هم نشده بود به قول یا هو بزرگ بشی یک چیزی میشیJ
نماندگفته نا البته
هوای عالی بود و بعد از مدتها خانه نشینی کلی چسبید و من توانستم مسا فتی که در Jگذشته برایم سخت بود را پیا ده بیایم
 
 
توجه
Fontدوستان نوشته های بعضی ها قابل خواندن هست ولی مال بعضی نیست با اینکه من تمام فارسی را دارم نمی توانم بعضی از نوسته ها را بخوانم با وجود راهنمایی دوستان قابل انجام نیست
 
Thursday, May 06, 2004
 
خاطره
سلام دوستان متا سفانه بعضی از کامنتها مثلا کامنت اخر مهاب عزیز فقط حروف عجیب بود که من نتوانستم بخوانم و اینکه وب لاگ من مشگلی داره که پیامها حتی مال خودم چند بار می اید حالا اگر اقا نوید را گیر اوردم ازش می خواهم ما را راهنمایی کند
خوب برویم سر اصل مطلب امروز خیلی بهترم و دیشب کلی انرژی گرفتم پیامهای شما را خواندم
نمی دانم از بین شما ها کدام به سینما علاقه دارد ؟
من که سینما را خیلی دوست دارم ان هم با یک پاکت چیپس که وتی هیجان زده میشوم تندتند خش خش میکنم
داشتم مقاله ای می خواندم تیتری با نام رضا مارمولک توجه ام را جلب کردچون یک اشنایی داشتم که همین لغب را دوستان بهش داده بودند هم خندهام گرفته بود که اگر می دیدمش کلی به ریشش می خندیدیم که تو روزنامه لغبش به این بزرگی نوشته شده حالا خودش از همه جا بی خبره
گذشته تنها غصه دار نیست گاهی وقتهاهم ادم با یاد اوری ان لبخند رو لبش می اید و دلش تنگ میشه
گاهی وقتها دلخور می شه گاهی وقتها خوشحال خوب زندگی همین فقط باید مواظب بود که ادم زیاد از حال دور نشه
خوب من برای همگی اخر هفته خوبی را ارزو می کنم بخوصوص که این تعطیلی عزا داری مثل اغلب نیست
 
Wednesday, May 05, 2004
 
دلتنگی
امروز خیلی دلم گرفته است برا همین نمی خواستم بنویسم احساس می کنم زندگی خالی دارم و برنامه ثابتی ندارم دنبال کار و موفق نشدن و این حرفها که حال نوشتنش نیست
ولی امروز خیلی به گذشته ام فکر می کنم به کسانی که باعث خوشحالی و حتی ناراحتیم شدند به بابا وقتی بچه بودم ومن رو شانه اش می خوابیدم برام لالا یی می گفت به رامین که شب تا صبح با هم تلفنی حرف میزدیم و وقتی از کار می امدم هنوز کفشهایم را در نیاورده زنگ تلفن بلند بود من میدانستم این کیه که بی طاقت
به روزهایی که وقتی مامانم پیشم بود از سر کار زنگ می زدم مامان بیا برویم بیرون یا با دوستان قرار می گذاشتم و همه این خاطرات مال وطن نیست و احساس می کنم کره دیگری بوده یا من کس دیگری بودم؟
احساس می کنم بین من و خاطرهایم فاصله ها است و انگاری وقتی از گذشته حرف می زنم خیلی ازش دورم
یک زمانی وقتی تولدم می شد خوشحال بودم ولی حالا اصلا نمی خواهم بهش فکر کنم یک زمانی وقتی کسی حالم را می پرسید فکر نمی کردمکه چیباید بگم ولی حالا فکر می کنم چه باید بگم خوبم یا نه ؟اگر نیستم ایا بگم یا بی خیا لش بشوم یا اینکه وقتی کسی ازم راجع به حالم می پرسه اصلا دوست دارم بگم یا نه؟
خلاصه این سردرگمی بییه امروز اصلا از دنده چپ بیدار شدم و با خودم هم دعوا دارم
 
Tuesday, May 04, 2004
 
صندلی




خوب اول از همه خوشحالم که کامنتهای شما عزیزان را می خوانم راستش امروز خیلی خسته هستم و برای اینکه این خستگی باز باعث اشتباه نویسی من نشه روده درازی نکنم ولی دلم می خواهد بی جواب شما دوستان خوب را نگذارم و چند خطی هم شده بنویسم
امروز داشتم می رفتم جایی که تو ماشین متوجه شدم ای داد کفشم پاشنه داره (البته ناگفته نماند که پاشنه کفش من فقط 3 سانت بود) و مثل بقیه کفشهایی که دارم و می پوشم صاف نیست با خودم گفتم دیگر همین باید توکل کرد و رفت
جایی که می رفتم شیب داشت و شانسی که من اوردم دیواری بود که در این شیب دستم را به ان بگیرم وقتی پایین رسیدم دیدم ای وای باید حالا پله ها را بالا بروم تا به مقصد برسم از دست این طبقه های بی اسانسور خوشبختانه بالا که رسیدم صندلی بود و من خوشحال رفتم به سویش که دیدم خانمی مسن زودتر از من انجا را گرفت نگاه نا امیدم این خانم را متعجب کرد و وقتی گفتم می شه اینجا بشینم با تعجب گفت مادر تو که جوانی خوب من هم حو صله نداشتم توضیح بدهم و رفتم خوشبختانه جایی که رفتم اول از همه صندلی به من تعارف کردند که از همه چی در ان لحظه برایم بهتر بود
حالا تصمیم گرفتم یک صندلی تا شو همه جا با خودم ببرمکه البته سخته چون بارکشی ان هم مشگل بعدی می شه ان هم من که اگر هنر کنم خودم را میکشم ولی این که همه فکر می کنند فقط پیرها احتیاج به کمک دارند اشتباه و خوب که همه اینطور فکر نکنند
 
 
توضیح
به دوستان عزیزی که این اواخر کامنت گذاشتند من شما را هیچکدام نمی شناسم ولی از لطفتان ممنونم در ضمن بزای انا که وب لاگها را نمی شناسند اینجا محیطی دوستانه بدون خسومت و خالصانه است پس به روی همه سوفی دلان اینجا دراه گشوده است فقط دوست ندارم بعضی ها انرژی منفی صادر کنند مرسی از همه
 
Monday, May 03, 2004
 
تشکر از همه
با سلام به همه دوستان گل عزیز بالاخره بعد از مدتی متوجه شدم کامنتهای خوب شما را چطور بخوانم برای اطلاعات فکر میکنم شما
1 edit comment را میزنید بعد
میشوید off line
و کامنتها را با خیال راحت بخوانید من توانستم فقط با فارسی نویسی کمی مشگل دارم حرئفم جا به جا می شود
خوب شاید افا نوید عزیز بتواند به ما راهنمایی کند به اس و پاس عزیز
.1 ام اس من 9 ساله هست و من هیچوقت تولدش را جشن نمیگیرم ولی وقتی بهش بر می خورد من را عزیت می کند و من هم بعد از 9 سال هنوز بهش عادت نکردم
2. ایا ام اس باعث جدایی
هنو ز هم نمیدانم و ای کاشکی می دانستم خوب ام اس من بعد از اشنایی با او شروع شد شد رامین از.
به برادرم میگم یا هو؟
چون تکیه کلامشه و یا هو یعنی یا خدا و این ربطی بهyahoo نداره J)))))
من با فارسی سازم مشگل دارم برای همین کوتاه سخن
زاستی پیامهای مهاب و اس و پاس تکرار شدند ؟
 
Sunday, May 02, 2004

بلاگ فا

وقتی هنرمندی بلای جانت می شه

راستش امروز وقتی بیدار شدم بعد از شب پر از کابوس راحتتر بودم چون بالاخره دیشب راز این نفستنگیهای شبیه خونانه را کشف کرده بودم دیشب بعد از انکه خاله رفت و من و مامان شام خوردیم تصمیم گرفتم نقاشیم را کامل کنم که متوجه شدم ماده دور گیر ان مثل قبل نیس و یکدفعه مثل جرقه به مغزم خطور کرد که ان را دو روز قبل هم رقیق کرده بودم و نکنه این ماده رقیقکننده باعث سرفه های من شده؟ وقتی روی جلد را خواندم دیدم مشتقات تینر دارد و زمانش هم گذشته پس بعد از انکه همه را دور ریختم سریع یک انتی هیستامین خوردم و چه به موقع بود چون نیم ساعت بعد افتادم باز به سرفه های عجیب ئ نفس تنگی مثل دو روز قبل منتها ایندفعه خفیفتر چون هم انتی هیستامین خورده بئدم هم کلی شیر که خودش در موارد مسمومیتهای با مواد شیمیایی کمک می کند مامان هم برایم نشاسته گرم درست کرد و من چند ساعتی پالتو به تن در بالکن نشسته بودم تا نفسم بر گردد از طرفی دلم می سوخت که باید کلی از رنگها را که با این ماده رقیق کننده ترکیب کرده بودم دور بریزم که از نو خریدنشان دردسر دارد چون در ایران به سختی گیر می اییند و خلاصه از همه مهمتر یادم نیست در کدام رنگها این محلول را ریختم از طرفی خدا را شکر می کردم که خیلی زود قبل انکه کار دوباره به جای باریک برسه متوجه شده بودم و زاه حل پیدا کرده بودم و دیگر گناه گردن پرتقال نمی افتد که من خیلی دوستش دارم بالاخره بعد از مدتی هوا دادن اتاق و دور ریختن همه ئسایل مشکوک همه چیز به خیر گذشت ولی حالا باید مدتی تحمل کنم تا این ریه حساس التیام پیدا کند بعد به رنگبازی خودم مشغول بشوم عجب تا حالا حال نقاشی نداشتم حالا که حالش هست اجازه اش نیست بله ولی خدایا ازت ممنونم چون از همه بدتر نا معلوم بودن است قضایا بود

 

Monday, November 22, 2004
 
توتیا و بختک نفس تنگی
امروز صبح که بیدار شدم(صبح که چه عرض کنم ظهر) دیدم در اتا قم بسته است و خاله و مامانم دارند ارام حرف می زنند و امدند بالای سرم گفتند : حالت چطوره بهتری؟
تازه یادم امد که دیشب چه خبر بوده راستش 10 روزی است حالم خوش نیست و در این 10 روز 2 بار راهی بیمارستان شدم اولش با سرما خوردگی به ظاهر معمولی شروع شد و 2 روزی به تخت خواب میخکوب بودم و پنجشنبه گذشته که با
ویولت تلفنی حرف زدم مرا اول نشناخت چون حالم خیلی بد بود و شب پنجشنبه هم راهی بیمارستان و عکس برداری شدم که بالاخره چون نمی خواستم موضوع جدی بشه مرا دمهای صبح راهی خانه کردند و فردایش خیلی بهتر شده بودم و دیشب فکر کردم درست نمی توانم خوب راه بروم و دستم را باید به دیوار بگیرم ولی کلی کار عقب مانده دارم که باید انجام بشه و داشتم برنامه ریزی هفته را می کردم و قرار یک جلسه کوچک با چند تا از دوستانی که انها هم به زبان المانی اشنا هستند و قرار بود مطلبی را کار کنیم می گذاشتم و بقیه کارها که قبل پنجشنبه باید انجام بشه که وقتی مامان باید برود دکتر من کمتر درگیر بشوم را راست و ریست می کردم نقاشی نیمه کاره را تمام کنم و از این حرفها بعد هم برایمان مهمان خوبی امد جاتون خالی عجب اش انار خوبی مامان بار کرده بود و عکسهای دوستم که المان هست دیدم کلی شب خوبی بود و مرا یاد شبهای یلدا انداخت که بعد که همه رفتند رفتیم بخوابیم که دیدم سرفه های من شروع شد حال عجیب و کمی غیر معمول بود دائم انگاری اب دهن ادم بپرد در راه تنفس که بله در عرض یکساعت دیگه نفسی نمی امد به سختی نفس می کشیدم و مامانم کلی دست پاچه شده بود و خوب بود خاله من منزل ما ماند
که تل به خودم امدم دیدم بله در اورژانس با ماسک اکسیژن نشستم و همه راجع به من حرف می زنند
راستش اولش خودم باور نداشتم فکر کردم گذرا است ولی بعد از این جریانات شکه شده بودم که این چیه دیگر؟ در
امبولانس هر کس از مامور اورژانس تا خاله و مامان یک چیز می گفت مال حساسی است ، مال سرماخوردگی است و من در حیرت و وقتی قیافه خودم با ماسک اکسیژن دم بینی ام را در شیشه ماشین دیدم خودم هم باور نداشتم این من هستم
خلاصه به این نشانی که تا سحر بیمارستان بودیم و امپول انتی هیستامینو 2 جور کرتن و سرم و چیزی نبود که حواله ما نشد الان هم که دارم می نویسم نمی تولنم حرف بزنم از این حس که یک چیزی در گلوی ادم پریده در نای و حس خفگی می ده و خیلی خسته ام، خسته تر از همیشه و احساس تنهایی
بله تمام نقشه های این هفته ما نقش بر اب شد فعلا تا ببینیم کی این شوخی تمام میشه یا اعزرائیل می ایدویا دست از این قلقلک من بر می داره والا مردن که خیلی راحتتره ولی فکر کنم قرار نیست به این زودی مارفتنی باشیم و فعلا کلی کار ناتمام داریم که باید انجام بشه و وقتش نیست
و در ضمن اگر من نباشم کی این داستانهای غمناک را بنویسه؟
خودمانیم خودم هم خسته شدم
که فقط از ناراحتی می نویسم ولی راستش در حال حاضر همش همینه و اگر نخواهم بنویسم باید وبلاگم را تعطیل کنم تا زندگی بعدی انوقت این من نیستم که می نویسد کسی دیگری است بعدم شاید ان بابا ایرانی نباشه یا وبلاگ نویس از همه چیزها گذشته جالبتر تلفن دوستی از آلمان امروز صبح بود که بین خواب وبیداری با او حرف زدم حرف که چه عرض کنم مامان حرف زد و من گوش کردم چون تا حرف می زنم سرفه ام احساس خفگی می اید و می گفت : خوابت را دیدم چطوری؟ خنده ام گرفت و نوشتم رو کاغذ خوابت خیرباشد چه دیدی؟ نکنه دیدی بله توتیا انشا الله رئیس جمهور و چیزی شده ؟.. مامان نوشته هایم را به او می گفت وقتی فهمید چه شده سکوت کرد و گفت: دلم گرفت می دانی از اینکه نبودم کمکت کنم یادت هست خانه من بودی و من درد زایمان بود و تو مرا بیمارستان بردی؟ یادت هست هر وقت دلت گرفته بود و یا دل من گرفته بود با هم می رفتیم بیرون و حالمان خوب می شد حالا که نیستم دلم گرفته ولی به این فکر کن که من با تو هستم و تصور کن همه جا با هم می رویم تا با این فکر سر حال بشوی مثل انوقتها
می دانید بعد از گذاشتن تلفن با خودم گفتم این مدت که پنچر بودم از ریکی کمک نگرفتم تمرینها را انجام ندادم خوب این کار را انجام بدهم و تصور کنم روزهای خوب مثل زمانی که با ساناز دائم تلفنی حرف می زدیم هم را میدیدیم تکرار میشه با این فکر دوست قدیمی چقدر خوب است و به آدم نزدیک چون همه زیر و بم آدم را می شناسد دوباره به خواب رفتم
 
Saturday, November 20, 2004
 
آرزوهای من
شنبه امد و من فکر می کردم میرویم دکتر و من از این عذاب بلاتکلیفی راحت می شوم که اقای دکتر نبودند مرخصی هستند و ما باید پنجشنبه تماس بگیریم بپرسیم کی برویم خدمتشان بله نمی دانم مشگل من است یا همه دوستانی که مدتی از سرزمین اجدای دور بودند که جا نیوفتاده برای ما که در این سرزمین فقط چیزی که بی اهمیت است جان ادمیزاد است بعد هم که دیر شد همه تقصیرها می افتد گردن خدای بی زبون که خواست او بود بله حالا اگر این خدا می توانست از خودش دفاع کند که بنده عاقل من را به قول اذریها سسنه که تو کوتاهی می کنی عجب هیاهویی میشد فعلا که مسلمان جماعت یاد گرفته هر جا می ماند همه چیز را بیندازد گردن خدا و یا علی که ارام بگیرد و دهن مردم را هم ببندد در سرزمینی که جان انسان فقط وقتی پارتی داری یکدفعه ارزش می گیرد فلان اقا و خانم را بشناسی از جوابهای سر بالایکدفعه عزیز و مهم میشی دیگر انتظار بیهوده است یکی نیست بگه توتیا یا خفه شو بگذار به مردم زور بگویند تا پوست بکنند یا برو یک گوشه ای از این هیاهوی وطنی دور باش ای کاشکی مال اینجانبودم
این هم مشگل ادمهایی که یاد گرفتند حرفشان را بزنند و مثل بره اطاعت نکنند یا سرشان بالای دار میرود یا دیوانه میشوند
می دانید همیشه فکر می کردم وجه مشترک با انسانها داشتند یعنی همدیگر را فهمیدند وقتی تازه رفته بودم المان هر ایرانی که می دیدم ذوق می کردم فکر می کردم همدیگر را می فهمیم مدتها طول کشید و قیمت گذافی پرداختم تا بفهمم اقا جان هر گردی گردو نیست حالا هم تازگی فهمیدم اگر کسی ام اس دارد دلیل بر این نمیشه دوست تو باشد و حرف تو را بفهمد به خاطر داشتن مشگل مشترک دلیل نمی شه هم را بفهمید و با هم دوست باشید چون ادمیزاد انقدر پیچیده است که وجه مشترک تنها می تواند ظاهر قضیه باشد و دلیلی بر ادراک مشترک نیست چون ادمی پر از مسائل پیچیده است که در نور تنها بروز میکند و در تاریکی همه مشترکند حالا ایننوشته زیر تنها برای تو است که مرا با ام اسیا بی ام اس درک کرده ا

آرزوهای من
برایت چشمانی را ارزومندم که کوچکترین حقایق روز را می بینند
برایت گوشهایی ارزومندم که نجوای الفاظ را در صحبتهای روزمره درک می کنند
برایت دستانی ارزومندم که لحظه ای درنگ در کمک کردن به دیگران نخواهند کرد
برایت فلبی ارزومندم که راهنمای راهت باشد
ارزومندم آرامش خوشحالی و اعتماد برایت
برایت خصوصیات خوبی ارزومندم که تو را هر لحظه به انچه در ارزویش هستی و هر انچه می خواهی در زندگی باشی یک قدم نزدیکترمی کند

برایت آرزوی کار ی دارم که دوست داری خوابی که در ان راحت هستی و ارامشی که به ان احتیاج داری
بزایت آرزومندم کسانی در اطرافت باشند که تو را تایید می کنند تو را قبول دارند و به تو جرعت و قدرت ادامه می دهند و همین طور کسانی که برایت سرمشقند و به تو زمانی که خسته و دلشکسته و غمگین هستی نیرو می دهند و کمک می کنند

برایت فلبی ارزومندم که اکنده از امید است و این امید را با دیگران شریک می شود

 
Wednesday, November 17, 2004
 
چراغ راهنما و توتیای نگران
راستش اصلا دست و دلم به نوشتن امروز نمی رفت بخصوص که سرمای بدی هم خوردم و افتادم حالا ما یک روز خواستیم به خودمان برسیم و سر و صورت را صفا دهیم این هم نتیجه که دو روز پیش وقتی سلمانی بودم و خانمی که داشت ابروی مرا مرتب می کرد سرما خورده بود و همان که از دیشب گلو دردی من را گرفته که نگو حالا مثلا می خواستیم من و مامان بعد شش ماه فردا بالاخره برویم بهشت زهرا خوب من به اینکه تو دیوار بخورم عادت کردم
دیروز که با مامان رفته بودیم دکتر و اقای دکتر گفت باید اسکی کنیم و سنو گرافی جون بالا بودن فاکتور125CA مربوط به تومر های سرطانی تخمدان ها است من دلم هوری ریخت و حالم گرفته شد حالا باید شنبه برویم بیمارستان و این کارها انجام شه و تکلیف معلوم شه ان هم بیمارستانی که بابا را از دست دادیم
به دکتر گفتم: اقای دکتر نمی شه جایی دیگه برویم من از این بیمارستان دل خوشی ندارم
گفت: می دانی منم پدرم را از دست دادم حالا نه این بیمارستان جای دیگر
دیگه نگفتم اخر سن و سال شما و از دست دادن پدر در سن 90 سالگی کجا و مسئله ما ولی بی خیال شدم فقط در راه که می امدیم خانه متوجه شدم مامانم خودش از من نگرانتر است و ناراحت که اگر کار به عمل برسه خارج از مشکلات مالی و این که بیمه دیگر امسال یک قرون هم هزینه درمان را قبول نمی کند چون حد اکثر ان امثال استفاده شده دیگر قدرت جسمی برایش نمانده بعد از ان عمل سنگین ریه پنج ماه پیش ولی چون می داند من نگرانم بروی خودش نمی اره و هر دو در سکوت بودیم و از دست ترافیک و شلوغی حرص می خوردیم که اقای راننده ماشین که سوارش بودیم
گفت: خانم باور کنید این چراغ اینقدر طولانی نبود قبلا فکر کنم باز این گداها دست کاریش کردند
من با تعجب گفتم: اخر چراغ به گداها چه ربطی دارد؟
راننده گفت: خانم نمی دانید من خودم با چشم خودم دیدم که سر چهار راه قبلی شب یک گدایی داشت چراغ را دست کاری می کرد که زمان گدایی داشته باشد حالا هم ببینید الان اینجا جلوتر دو تا از انها بین ماشینها می گردند
من هم خنده ام گرقته بود هم تعجب کردم که عجب ادم در شرایط نا مساعد قدرت خلاقیتش گل می کند و دست به کارهایی می زند که عقل جن هم نمی رسه و هم باور نمی کردم مگر ممکنه؟
راستش از این خلایق هر چه بگید بر می اید ولی این داستان کمی از جو گرفته من و مامان کم کرد و امیدوارم هر چه زودتر شنبه بیاید و خبر خوبی بشنویم که چیز مهمی نیست چون راستش قدرت من به صفر رسیده همین طور قدرت مامان تفلی و نبودن یا هو که از همه چیز بی خبرد باعث شده خیلی احساس تنهایی کنم
التماس دعا
 
Saturday, November 13, 2004
 
آبی
رنگ آبی همیشه برای من به معنی صداقت پاکی و بی نهایت بوده آرامش آبی را هیچ رنک دیکری به همراه ندارد آبی آخر طیف رنکی است و در ریکی هم چاکرای فرق سر رنگش ابی هست وقتی به دریا می نگری به اسمان می نگری بی انتها است و همه چیز ابی است آبی رتگ نرامش است و صلح و من ان را خیلی دوست دارم همیشه دلم می خواست مثل مادرم چشمهایم ابی باشد که نشد چون زلالی اب را در ان می بینم وقتی بهش نگاه می کنم مثل تیله شفاف است و برایم ارامش می ارد وقتی بچه بودم و مریض می شدم دلم می خواست پیشم بشینه و تو چشمهایش نگاه کنم تا بخوابم انقدر نگاه کنم که چشمهایم رو هم بیفتد و بعدها کنار دریا که می رفتم انقدر خیره به اب می شدم که همان حس بچگی در من ظاهر می شد حالا این روزها که نگرانش هستم چشمانش بیشتر برایم حرف می زند و بعد از تشکر از راهنماییهای دوستان خوبم می خواهم بگویم:

چشمهایش

چشمهایش ابی است
تا چشم کار می کند ابی است
دریایی از نا باوری
شاید یک بازی است
آرمیده یا طغیانی حد و مرزش یک خوابی است
رویایی است طوفانیآری او چشم ابی است
 
Tuesday, November 09, 2004
 
ای آدمها
وقتی بچه بودم در بالای پشت بام یا بالکن می ایستادیم لبه لبه و قدرت شجاعت خود را امتحان می کردیم و من همیشه از زیر این کار دز میرفتم چون از خطر می ترسیدم و هیچ چیز به اندازه اطمینان از محیط nv زندگی,و ,ارامش مهم نبود همیشه دوست داشتم کسی قوی هیکل مثل داییم من را از مدرسه بر دارد همیشه دنبال حسی می گشتم که یک سوپر من به ادم میده حس قدرت و مبارزه با همه چیز وپیروزی یعنی از همه مصائب گذشتن با سر بلندی از همه بدتر برایم این بود که این حس را از من بگیرند
بعد ها هم این نیاز با من همراه بود در زندگی من همیشه مردی مورد علاقه من بود که در کارش موفق بود و یا هیکل ورزشکاری داشت یا ادم قد بلندی بود و من همیشه حس مراقب را در رفتارش حس می کردم اینکه در کنارش همیشه احساس امنیت و ارامش داشتم به ظاهر کاملا ربط نداشت به رفتار بود هرگز ضعف را در وجودش حس نکردم حتی اگر اینطور نبود خوب وانمود به قوی بودن می کرد(البته اینجا ادم خاصی منظورم نیست در کل انتخابم از کسی که برایم ایجاد جاذبه می کرد رامی گویم) که از پس همه چیز بر می ایند و ضعف را می پوشاند چون من خودم ادمی هستم که زود می ترسم و دست پاچه می شوم و این که در موردی کاری ازم بر نیاید من را عذاب بزرگی می دهد چون خودم همیشه به دنبال راه حل می گردم و زود باید اقدام کنم که تکلیفم را بدانم ادمهای صبور و پر فکر کسی که حس اطمینان را در من ایجاد کند برایم مهم بود برای همین اگر بشنوم حالا صبر کنیم برای چیزی که خطر ناک می تواند باشه و بلاتکلیفی برایم مثل قورت دادن سم است
از انجا که عجول هم هستم این حس بدتر مرا رنج میده که راه حلی برای چیزی پیدا نکنم
الان از ان حالا است که احساس می کنم کسی با دستش گلویم را فشار میده و من را شلاق میزند بدون انکه بتوانم فریاد بزنم و کمک بخواهم
مثل طفلی که سردش هست و مادرش نیست
مثل مردی که زن و بچه اش را جلویش می زنند مثل مادری که فریاد کودکش را میشنود ولی نمی داند کجا است
مثل دیگی که در حال انفجار است و درش بسته است
خیلی از اینکه ناله کنم بدم می اید از خودم خسته شدم ولی این فر یاد کمک به امید راه حلیاست که شاید تو بدانی؟
می دانید به جز خودم که نمی دانم تکلیفم چه میشه و راه رفتنم مثل لاکپشتی شده که پایش را بریدندبیشتر برای مادرم نگرانم چون ازمایش خونی که دادهca 125خونش بالا است که مربوط به تومر میشه و این مرا نگران می کند اخر ریه اسکن شده بود چیزی نبوده ؟ معده و روده و همه چیز دیده شده با سنوگرافی چیزی دیده نشده پس این مال کجا است ؟ چون عادی نسشت
به هر دکتری نشان می دی پاس می ده به دیگری و می گه حالا 3 ماه دیگه بیا ببینیم بازم بالااست؟
اخر از 6 ماه به پیش خیلی عوض شده صبر برای چه؟ این مرا خفه می کند
حالا این حس ارامش و اطمینان سالها است از پیش من رفته سالها است زندگی من مثل تخته پاره ای رو اب مانده و دائم در تلاطم است هر وقت فکر می کند به خشکی رسیده مثل تخته سنکی به کف دریا غوطه ور می شه ای آدمها که مرا می بینید
به دریا شکوه بردم از شب دشت،
وز این عمری که تلخ تلخ بگذشت،
به هر موجی که می گفتم غم خویش؛
سری میزد به سنگ و باز می گشت

 
Saturday, November 06, 2004
 
آیا شانس سلامتی داشتن غیر قانونی است؟
بعضی وقتها در زندگی تصمیماتی می گیریم که سرنوشت ادم را تغییر میدهد و بعدها می فهمیم که اشتباه یا درست بوده ولی این بعدها زمانی را شامل میشه که در وضعیت ادمی انقدر تغییرات شده که جای جبران ان تیست
البته من 3 سال زمان بردم تا تصمیم بگیرم کجا می خواهم مستقر بشوم و اوایل خیلی سختم بود چون حرفهای مردم را نمی توانستم درک کنم پارتی بازیها سفارشات وا اشنا بودنها اینکه یک تافن فلان
اقا یا خانم لحن حرف زدن مردم را عوض می کند از سلمانی تا دکتر و بقالی همه جا فقط پارتی داشتن و باند بازی حکم فرما است همه چیزهایی که من می دانم شما هم می دانید تا ایران بوده همین بوده و همین هم خواهد بود برای دختری که از 18 سالگی تا 31 سالگی در این مملکت گل و بلبل نبوده و زمانی که راه و چاه زندگی را یاد کرفته جایی بوده که قانون و حق حکمفرما بوده حالا اگر سفیر بودی تا یک دانشجوی خارجی امکانات یکسان بوده با کمی بالا پایین خیلی سخت بود با این موضوع کنار امدن با نا حقی با زور با اجهاف و ان هم جایی که خون من به ان تعلق دارد و قلبم برایش می تپد جایی که حسین اقای بقال لبخندش از خیلی چیزها عزیز تر است بله به این بهانه ها ادم خام میشه و پشت پا به سرنوشتش می زنه غم غربت سالها عذابش می ده و دل به دریا می زند و بر می گردد به اشیانه پیش پدر مادر خواهر برادر همسایه و دوست
الان ان دوستانی که در غربت وبلاگ من را می خوانند می دانند چه می گویم
ولی وقتی که میفهمی عجب اشتباهی کردی مثل سیلی با دست خیسمی ماند مثل کرفتگی برق مثل پرت شدن از پرتگاه ان هم موقعی که پیش خودت گفتی : توتیا بیا و این اتشفشان خاموش را سرکوپ کن از این وضعیت کولی وار دست بردار حالا که بابا رفته و ما تنهاییم بیا این چند صباح عمر را پیش مادر ی که جانش را برایت فدا می کند و خودش مریض است و لی نمی گذارد لحظه ای خستگی روحش را حس کنی برادری که هر چند نشان نمی ده ولی وقتی می ایید اول از همه سراغ تو را می گیره بگذران
بابا اینجا بقیه هم دارند زندگی می کنند تو هم مثل بقیه
حالا اگر می خواهی تا جایی که امکان دارد اقامتی که داری را هم نگه دار خدا را چه دیدی
با این ایده ها بله توتیا بارو بندیل را بست و از شهری که اولین بار در ان کار کرده بود و اولین حقوقش را گرفته بود اولین بار عاشق شده بود و اولین بار تجربه بوسیدن لبهای او را تجربه کرده بود اولین بار در ان خیابانها اشگها ریخته بود در همان خیابانها مست از شادی ترانه خوانده بود خداحافظی کرد با اه و اندوه با اشگ با گودبای پارتی با بغل کردنها با یادگاری دادنها و گرفتنها با امید دیدار گفتنها با دست حق به همراهت گفتنها با صدای ناقوس کلیسا ها شنیدنها با در خانه ما به رویت باز است گفتنها با ادرس ایمیل و پست ردو بدل کردنها و بله به خانه باز گشت انجا که برایش همیشه بوی نزدیکی و تعلق می داد
بگذریم که در این 3 سال به توتیا چه گذشت و چه فکر می کرد و چه شد
از مجانی کار کردنها قول و وعده شنیدنها بگذریم جای گفتن ندارد چون همین که هست
اش کشک خاله ات بخوری پاته نخوری پاته و خودم خواستم از ما است که بر ما است گرچه بقیه دوستان به جز رامین همه می گفتند نرو پشیمون می شی ولی من امدم و حالا هم عادت کردم هر چند پشیمانم
و لی قبول کردم که همینه باید ساخت تا اینکه
بله تا حالا همه این داستانها را گفتم که بگویم از چه پشیمانم و چرا پشیمانم؟
همانطور که قبلا گفتم با صحبتهای اقای دکتر به این نتیجه رسیدیم که من باید دارویی مصرف کنم مثل خیلی های دیگر که جلوی پیشرفت دوست نا ارامم گرفته بشه و خوابش ببره و اینقدر سنگ جلویم نیندازه
و از انجا که توتیا ملکه الرژی و ناسازگاری دارویی هست و باید جایزه نوبل ناسازگاری دارویی را بگیرد و ضرر مالی و جانی بخاطر عوارض دارویی به انچه تا حالا استفاده کرده از جمله
Interferon Alfa
Interferom Beta
Avonex and Rebif

نشان داده قرار شد یادارویی مثل شیمی درمان یعنی
شروع کنداNovatron
بایا

Copaxon
از نو شروع کند *(که در الما ن چند سال پیش 1 ماه زده ولی قطع کرده بخاطر علائم نقس تنگی که در عوارض دارو ذکر تشده*)
خوب و یکماه دیکر یعنی اواسط اذز ماه توتیا و اقای دکتر تصمیم بگیرند بله کدام دارو؟
خوب توتیا هم نشست پای این دنیای اینترنت که خدا عمرش بده و خواند خواند..... و دید مثل اینکه
Copaxon
استبهتر
از انجا که اقای دکتر هم
Novatron با
کاملا راضی نبود

که مثل شیمی در مانی هست چون باعث عوارضی در خانمها می شه که
درسن بالا اتفاق می افتد و 34 سال زود برای این علایم پس برد با
بودCopaxon

خوب بعد توتیا تلفن زد به حلال احمر و انجمن ام اس و بیمه در مانی
و فهمید این دارو را بیمه قبول نمی کند چون هیئت وزیران اجازه ندادند ولی ازاد هست ان هم هر امپولی 35000 توما ن و هر روز باید تزریق بشه که هزینه اش میشه 1 میلیون و 600 هزار تومان بی زبان در ماه
سرم سوت کشید بعد از پی گیری فراوان فهمیدم چون دارو مال کشور اسرائیل هست و مسایل سیاسی در بین وارد میشه ولی طوری که کسی نتواند بخرد و دکتری نتواند تجویز کند چون عملا برای کدام بنده خدایی عملی است ماهی یک میلیون و 600 هزار تومان فقط دارو پول بده ان هم نه یک سال و 2 سال بلکه در چند سال اینده ولی در المان و اروپا بیمه دارو را که قبول داردکه هیچ سرنگ و الکل و غیره را هم قبول دارد فقط باید برای هر 30 امپول 10 یورو داد ان هم تازگی ایتطور شده قبلا مجانی بوده
اینجا است که ادم می گه توتیا ان حس وطن و خانواده و خون را فدایی سلامتی ات می کردی مثل بچه ادم می ماندی در غربت و فدای مشگلات کشوری و سیاسی نمی شدی
اینجا است که دلم می خواهد از مسئولین بپرسم :اگر خودتان دختر ام اسی داشتین چه؟
چرا دارویی باید وارد بشه ولی ازاد ان هم بخاطر اینکه مال اسرائیل است؟
خوب از جای دیگر بیارید ولی حالا که می اورید پس چرا مخصوص جیب پر و عده ای خاص باشه؟ اخر سلامتی ادمها جان مردم و رهایی از چنگال بی ماری لا علاج مال مسلمانان نیست؟
می دانم حرفی ندارید اگر هم دارید جرعت گفتن می خواهد حالا خوب از فردا سر من را هم زیر اب می کنند
آنوقت در روزنامه ها می نویسند اگر وطنپرست باشی هم شانس سلامتی را از دست می دهی هم جانت را فدا می کنی
پس زنده باد غم غربت

 
Thursday, November 04, 2004
 
سیاه دانه
بیان مسایل گاهی سختتر از ان است که فکرش را می کردمسیاه دانه
سیاه دانه را میشناسی؟
سیاه دانه نسلی است سوخته
رو یایش اشیانه
خاطراتش تصویری است بی باکانه
سیاه دانه پیر مردی است عصا بدست
طفلی است مو حنایی
جوانی است ارزو به دل
و شاید مادری است دل شکسته
درون هر یک از ما من تو و او سیاه دانه ای نهفته است
من از درون سیاه دانه تو بی خبرم ولی سیاه دانه من داستانی است پنهانی
 
Tuesday, November 02, 2004
 
The Reiki Attunement Process

امروز بعد از صحبت کردن با دوست عزیزی که از من درگیر تر بوده و حالا بهتر است تصمیم گرفتم واقعا خود سرانه خودم را درمان نکنم و کرتن را منار بگذارم و صبرم را زیادتر کنم هر چند امروز بعد اینکه دیروز کرتن را زدم یک نمه بهترم و صبح که بیدارشدم این را حس کردم همانطور که در رختخواب بودم و تنبلی از پا شدن دیدم نخوردن ان قرص
Gabapentin
درست درد مفصلهایم شروع شده ولی حد اقل 17 ساعت نخوابیدم و مثل بچه ادم بیدار شدم و اولین کاری که کردم
سعی کردم ریکی را انجام بدهم که احساس کردم انرژی ام کم شده و
Discanect
نبودم ولی اتصالم کم بود و وقتی توانستم استادم را پیدا کنم که یک هفته دنبالش میگشتم ئ پیدایش نمی کردم کلی خوشحال شدم و وقتی برایش توضیح دادم گفت: می توانی تا ظهر اینجا باشی؟
گفتم :بله
رسیدم انجا قتیو
احساس می کنم از انرژی داستانم را گفتم حمله حال بدتری و ترسم و این که
ریکی دور شدم
گفت: باشه و باز سعی کردیم اتیومنت یعنی اتصال به انرژی کیهانی خدا یا هرچه اسمش هست و این کانال شدن خیلی اسان است مثل این که ایینه جلو خودت بگیری و قیافه ای که میشناسی ولی متوجه اش نیستی را ببینی و همه قادر به ان هستند تنها زمان مناسبکه برسد خود ادم به این راه میرسه فضای عجیب غیر قابل توصیف زمان و مکان مطرح نبود احساس می کردم وزنه 20 کیلویی مثل گوی اهنی در دستانم جا دارد و این انرژی غیر قابل
و این انرژی غیر قابل توصیف بود این هیچ حس غیر عادی نیست همه شما هم می توانید بهش برسید تنها امادگی ذهنی و رها کردن خود شرط ان است من هر چه بگم کمه مثل اینه که یک ایینه جلو خودتان بگیرید و صورتی که میشناختی در ایینه ببینی ویکهو متوجه چیزی بشهی که سالها با تو بوده و ندیدیش
وقتی تمام شد اقای دکتر اخر استاد من به جز این پزشک هم هست به من رو کرد و گفت: تو که به این خوبی در این حلقه هستی که من حظ کردم چرا می گی اتصالم کم شده؟
خودت را بتور کن توتیا این من نبودم این خودت بودی من همراهیت کردم و سعی کن تکرارش کنی موفق می شی
من وقتی خانه برگشتم ارامش عجیبی داشتم خیلی عالی بود انقدر مست این فضا بودم که با راننده اژانس که کلی گرانتر از مبلغ همیشگی از من خواسته بود حال بحث نداشتم ان وقت مادیات برایم بی ارزش بود و بعد از نهار خواب عمیقی رفتم که با لنکه 1 ساعت بود برایم 3 ساعت می امد شاید الان هنوز سر حال جسمی نیستم ولی انقدر خوشم که تا الان بیدار ماندم این را با شما قسمت کنم و حالا بهم ثابت شد اگر بخواهی می توانیحالا در اینده هم اختمال زیاد حال جسمیم هم خوب میشه

 
2 نوشته شده در 2004/10/18ساعت 23:58 توسط توتیا | در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
OCTOBER2004
Sunday, October 31, 2004
 
درمان و دیدار and Gabapentin

در این پست اول پست دیروز را بدون تغییر بعد هم پست امروز را می گذارم ببخشید
موضوعاتش متفاوت و پراکنده اکنده از سوال است
امروز خودم را اماده کرده بودم که دوپینگ کرتن را شروع کنم و به امید خدا و بعد خودم بهتر بشم وقتی در مطب دکترم حاضر شدم و راجع به اول مشگل وقت ندادن خانم منشی جدید گفتم و بعد حالم را پرسید و گفتم حالم خوب نیست و علایم جدیدی مثل پای چث که تا حالا سالم بوده دست چپ ووو.... پیش امده نگاهی کرد و گفت: توتیای عزیز تو خودت می دانی که من نمی توانم زودتر از 3 ماه به تو کرتن بزنم منم از این بد شدن حالت متاسفم و بعد هم راجع به داروهایی که برای ثیشگشری ام اش استفاده می شه و من به اکثرا جواب ندادم حرف زدیم و گفتم: اقای دکتر من چکار کنم؟
گفت: می دانی 3 راه هست
1 هیچ کاری نکنیم و صبر کنیم ببینیم بدتر میشه یا نه؟
2 داروی های شروع کنیم که مثل شیمی درمانی است به اسم Novatron
3 یا با دارو هایی مثل Imuran سعی کنیم جلوی حمله را بگیریم که راستش بخاطر حساسیتهای تو و اینکه به دارو ها جواب منفی می دهی من دست به عصا هستم
من گفتم: اقای دکتر حالا نظر شما چیه کدام راه بهتر است؟
نگاهی کرد و گفت: من می گم برو خانه این دارو های ارامبخش هم که بهت می دهم ( citolopramand librium and ) بخور سعی کن ارام باشی و خون سرد یک ماه دیگه بیا ببینمت
من با خودم فکر کردم داروی ارامبخش؟ هوووووممم جالب نیست
گفتم: اقای دکتر اخر من هم خوابم خوب هم رایکی انجام می دهم من که عصبی نیستم
گفت: من می دانم می خواهم سر حال باشی اینم دارویی نیست که همش بخوابی می خواهم سر ذوق بشی ببینم بازم این ام اس نا ارام می ماند یا نه؟
منم گفتم: باشه قربان پس من میروم به جنگ ام اس ولی بی سلاح حالا چقدر موفق می شم نمی دانم چون حالم جالب نیست ولی چاره ای هم نیست
عصر قرار جالبی داشتم با کسانی که مدتی است با من بخاطر مشگل مشترکمان در ارتباط هستند ما هم را ندیدیم ولی چون همه حالا کمتر یا بیشتر در یک قایق نشستیم تصمیم گرفتیم همدیگر را ببینیم که خیلی جالب بود چون نه خجالتی در میان بود نه ترس فقط صمیمیت خالصانه حکمفرما بود در جمع ما کسانی هم حضور داشتند که مشگل ام اس نداشتند ولی در زندگی تصمیم گرفته بودند هر کدام به نوعی همراه باشند منم که حالم خوب نبود از پیشنهاد
دوست نازنینی که مرا همراهی کرد خوشحال شدم و با هم رفتیم وقتی وارد جمع شدم تنها صمیمیت بود که حکم فرما بود هر کدام به نوعی خوشحال بودم چهره های مهربانی را می دیدم که فقط برایم در دنیای مجازی اینترنت تا حالا اشکار بودند روز خوبی بود کلی عکس گرفتیم خندیدیم حرف زدیم حالا از امروز وقتی برایم بنویسند با اینکه بعضی ها راهشان دور و از شهر های دیگر هستند
حالا وقتی برایم می نویسند بهتر می توانم بفهمم چون می دانم که کی هستند
در ضمن اگر
پیمان عزیز و سانی جون هم می توانستند بیایند خیلی خوب بود و من از دیدن کسانی مثل حسن عزیز و بقیه خوشحال شدم بخصوص که بعضی ها مثل خودم اهل هنر و نقاشی بودند
یکشنبه
اگر تصمیم بگیری خودت خودت را درمان کنی بدون نظر پزشک چه خواهد شد؟

امروز وقتی از خواب بلند شدم داشت تلفنم زنگ می زد و من حس نداشتم گوشی را بر دارم و تلفن قطع شد من کاملا گیج بودم هیچوقت اینطوری منگ نبودم فقط موقعی که یکبار عمل کرده بودم و بعد از بی هوشی بیدار شده بودم این طوری بودم وقتی ساعت را دیدم وحشت کردم که17 ساعت خوابیده ام با خودم فکر کردم تا حالا لین طوری نشده بود چرا حالا؟
دیدم تنها چیزی که تغییر کرده دارویی بود که دکترم روز قبل داده بودبه اسمmg 100Gabapentin با اینکه دیگران هم این دارو را مصرف کرده بودند و وقتی از انها پرسیده بودند از این موضوع حرفی نزده بودند و خودم هم که در اینترنت search
کرده بودم مطالب اینگلیسی بود که من نتوانستم از عوارض ان چیزی بفهمم
برای همین همه داروهای ارام بخش و این دارو و همه چیزهایی که باعث شدند من مثل گوشت بی مصرف از دیروز تا حالا بشوم را جمع کردم و در کیسه کرده و گذاشتم دم در
بعد به مادرم گفتم من که قرار نیست فقط بخوابم و اقای دکتر هم وقتی در اتاقش بودم وسط حرفها من مبایلش زنگ زد و رفت در فکر موضوع بحث مبایلی و بعد که بر گشت انقدر در هم بود که قفط گفت باشه یک ماه دیگه حدف می زنیم و منم نمی دانستم این دارو چی هست پس حالا که نمی توانم تا یکماه دیگر ببینمش (چ.ن دیدنش کار حضرت فیل)
پس نمی خواهم تا ماه دیگر مثل گوشت بیفتم اینجا و شما هم دست به گردن امام و حضرت و نذر و این حرفها بشی پس این کرتن1میلی گرم را که عضلانیبود میشه تزریق کرد به من بزنین ممنون میشم
مامانم گفت: نه من این کار را نمی کنم
منم که عصبانی بودم از این بلاتکلیفی زنگ زدم به مؤ سسه ای که در منزل تزریق دارو انجام می دهند و اول گفتند : ایا شما دستور پزشک دارید؟
گفتم: می دانید من ام اس دارم و این دارو را پزشکم قبلا داده منم بزدم حالا می خواهم بزنم دروغ هم نگفته بودم همین طور بود ولی مال سال پیش بود و خوشبختانه مدت اعتبارش نگذشته بود
بله خانم پرستار امد و نیم ساعت پیش کرتن را زد حالا این کارم درست بود غلط بود بماند شما ها هم که ام اس دارید نمی گم این کار را انجام بدهید هرگز ولی من فکر می کنم تصمیم من بهتر از این بود که تمام روز دز رختخواب بمانم ولی اگر کسی می تواند در مورد داروی
mg 100Gabapentin
من را راهنمایی کند و یا اطلاعاتی بده ممنون می شم
این هم از توتیای یکدنده و لجباز
 
Thursday, October 28, 2004
 
حال و احوالات
یک مثل المانی هست که می گوید: از غیب نجوایی امد که خوشحال باش از این بدتر هم می توانست بشود و من خوشحال بودم ولی از ان بدتر هم شدمی دانید در حال حاضر 3 روزی است حالم روز به روز بدتر می شود اول نتوانستم پای چپم را که پای سالمترم بود کنترل کنم دیروزدست چپم امروز هم چشم چپم و به من ثابت شد بله با انکه تنها 1 ماه و نیمی است که کرتن زدم ولی این ام اس باز امد این دفعه انقدر زیرکانه و سریع مرا غافلگیر کرد که وقت لالایی خواندن هم به من بداده تا امدم بفهمم داره بازی در می اره و لالایی بخوانم مرا فیتیله پیچ کرد حالا من ماندم و این بچه نق نقو و مزاحم این دفعه کمی هم ترسیدم چون امروز جلوی پله خانه مان با اینکه عصا دستم بود از عقب داشتم پرت می شدم اگر مامانم مرا نگرفته بود نمی دانم چه بلالیی سرم می امد و این مرا نگران کرده چون این دفعه با دفعات قبل فرق دارد خیلی سریع پیش می ره تا من می اییم به سنگینی پای چپ عادت کنم سر گیجه سکندری خوردن بی حسی دست تار شدن چشم و و و ....من را دوره می کند حالا من ماندم و ویرانی ها خوب اگر من مدتی نیامدم مرا حلال کنید (شوخی) خلاصه من باید دپینگ کرتن کنم حالم جا امد بر می گردم
 
Sunday, October 24, 2004
 
فاخته تنها
یک فاخته کوچولو بود که هیچ مونسی نداشت و خیلی تنها بود راه افتاد و به هر پرنده ای می رسید
می گفت : سلام اسم من فاخته است با من دوست میشی؟
پرندگان او را می دیدند و می گفتند: پس بخوان ببینیم چه صدایی داری ؟راستی راستی فاخته ای یا نه؟
او شروع می کرد به خواندن ولی تو صدایش انقدر غم بود که بقیه یا سکوت می کردند یا
می گفتند: فاخته اینقدر سخت نگیر درست میشه ولی فاخته نگاهی می کرد و می خندید و می گفت : من خوشم دارم می خوانم چرا تعجب می کنید؟
حالا من می دانم چرا صدای فاخته غم داشت؟
می دانید وقتی تو ایینه به خودم امروز نگاه می کردم به خو دم گفتم: توتیا تا کی می خواهی مثل فاخته تنها فیلم بازی کنی و ادای خوشا را در بیاری و خوب هم بازی می کنی و غم صدات معلوم نمیشه؟
نمی دانم قرار بود بخاطر یک سری مسایل فقط یکشنبه و چهارشنبه بنویسم ولی داشتم خفه میشدم و تو اینه دیدم گلویم ورم کرده از بس بغضم را قورت دادم
یک دوستی می گفت: بابا تو هنرمندی و زبان آلمانی ات عالی است word and Exel
را هم بلدی پس خیلی کارها می توانی انجام بدی من هم خندیدم و حرفی نزدم نگفتم که حس نقاشی را ندارم شبها بی خوابم حتی تمرینهای ریکی ام را نمی توانم مثل همیشه انجام بدم صبحها نمی خواهم از خواب بیدار شوم
نمی دانم به یا هو فکر کنم که بم نشسته و ازش بی خبریم به مشگلات اقتصادیم فکر کنم به دیه ای که بعد از 8 ماه تکلیفش معلوم نیست این بابا زد پدر ما را کشت و عین خیالش نیست دادگاه هم گفته بود درست میشه
و یکمااه بعد از دادگاه بیمه این مردک تکلیف را روشن می کند الان 2 ماه گذشته و بعد از تلفنهامکرر بازم معلوم نیست شاید باز باید برویم دادگاه ان هم ان سر شهر یاهو هم نیست و بدون حضور او هم نمیشه از ان گذشته سفر اصفهان از دماغم در امد ازمایش خون داده بودیم هم من هم مامانم قبل از رفتن به اصفهان حالا فهمیدم بجز ام اس قند خونم هم جالب نیست من که همیشه قندم زیر 100 بود حالا لب مرز و چون پدرم هم دیابت داشت این موضوع جالب نیست بابا اگر دیابت نداشت که امبولی نمی کرد و با یک تصادف نمی رفت از ان بدتر وضع مامانم هم خوب نیست که سدیمان خونش بالاست و این نشانه عفونت است حالا مامان عمل کرد یک ریه را برداشتند دایم سرفه و نفس تنگی که مثل قبل دایم انتی بیوتیک نخورد بخاطر ریه و مشگلی پیش نیاید حالا که بازم همان اش وهمان کاسه است و خطر ناک شده که من دارم دغ می کنم نمی دانم غصه چی را بخورم غصه یا هو یا مامان یا مسایل زندگی و نبودن بابا خودم هم که نمی توانم دیگر درست راه بروم امروز با عصا هم 100 متر نتوانستم راه بروم و نمی توانستم پایم را توی تاکسی بگذارم اخر سر یکی از مسافرین پیاده شد خدا عمرش بده پای من را که اویزان بود و لمس گذاشت توی ماشین نمی دانم دلم می خواهد بخوابم و 10 سال دیگر که داروی ام اس امده و و بالاخره تکلیف زندگی یاهو معلوم شده و یک دکتری پیدا شده مادرم را که تنها امیدم هست معالجه کند بیدار شوم
حالا با این اوضاع و زدن به رگ بی خیالی هم فاخته نمی تواند بخواند بدون انکه تو صدایش غم نباشه و تنها می ماند
نمی خواهم ننه من غریبم در بیارم کسی کاری نمی تواند بکند ولی گاهی فکر می کنم حالا می فهمم چرا بعضی ها معتاد می شوند یا الکلی یا دودی نه اینکه منم بله نه ولی می خواستم فقط دلم را سبک کنم و بار سنگینم کمتر به پشتم فشار بیاره همین و همین به قول خانم هایده : شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
 
Saturday, October 23, 2004
 
سفر اصفهان
بعد از انکه مدت بک روز با خانم غ و مامان تمام مدت از قدیم گفتیم و خندیدیم امروز رفتیم دم پل خواجو که انجا مدتی لب زاینده رود نشستم و فقط به اب نگریستم یک اقایی به من گفت: ببخشید خانم خدا بد نده چرا عصا دستتونس ؟(من لهجه اصفهانی را دوست دارم با انکه پدر و مادرم اهل شیرازند و با اصفهان کاری نداشتیم به جز خاطراتم چیزی از اصفهان نبردم)
گفتم: پام درد میکند
اقای: گفت: چرا چطور شدس تصادف کردین؟ منم گفتم : نه با عصبانیت که ساکت شه و عیش ارامشم را به هم نریزد
گفت: شما مال اصفهان نیستیدا اینجا شهر زیبایی استا
منم گفتم: می دانم من اینجا بزرگ شدم 5 سال اینجا بودم قبل از انقلاب
گفت: راست میگین چه جالب
بعد دردسرتان ندم شروع کرد توضیح دادن که جالب بود
می دانستید وقتی از بالا ی پل از مثلا هواپیما پل را ببینید شکل عقاب؟
یا شب وقتی فندک جلوی شیر سنگی دم پل بگیرید چشمانش برق میزند و در دهان شیر سنگی مجسمه سر شاه عباس صفوی است؟
والا منم نمی دانستم این ها را مدیون اقا اصفهانی فضول مهربون هستم که من را به زور می خواست کمک کند
شب رفتیم هتل عباسی یادم امد انجا در حیاطش کلی هواپیما شده بودم و کلی عکس گرفتم که اگر خوب بود اینجا می گذارم از چایخانه سنتی اش از در های منبت کاری فردایش رفتیم اول خیابان عباس اباد انجا درختان چنار انقدر بلندند و در هم که اسمان معلوم نیست ان وقتها اسمش را خیابان خنک گذاشته بودیم و من هم در همان عالم بچگی رفتم و گفتم: ای اینجا خیابان خنک است اقای راننده خندهای کرد و گفت : بله خانم انجا واقعا خنک چون افتاب نمی درخشهو من باز رفتم به عالم گذشته که از مدرسه می امدم خانه در ماشین وقتی به عباش اباد می رسیذیم شیشه ما شین را پایین می کشیدم و از خنکی اش لذت می بردم بعد رفتیم بازار مس گرها انجا از صدا ادم کر می شد ولی من دوست داشتم یادم امد با یاهو یک بار انجا گم شده بودیم من 5 سالم بود یاهو 3 سال و می ترسیدیم گریه کنیم که بفهمند ما تنهاییم برای همین شروع کرده بودیم سر به سر دم اقا اسب (اسب کالسکه)بگذاریم و نزدیک بود از اقا اسب لگدی بخوریم میدان نقش جهان مرا یاد وین و کالسکه هایش می انداخت اخر 3 سال پیش رفته بودم برای تعظیلات از المان پیش دوستی وین و این درشکه هایش که ان هم در میدانی توریستها را سوار می کردمثل درشکه های میدان نقش جهان بود و کلی سوار شدنش کیف داد حالا که نمی توانم بروم بالای عالی قاپو پس سوار درشکه میشم
عجب روزگاری است ای نازنین عجب
 
 
سفر به کودکی
خیلی مطالب هست که بنویسم این یک هفته که سفر بودم تمام مدت دقت کردم که همه چیز را خوب بخاطر بسپارم تا به نحوی که می خواهم همه چیز را بازگو کنم
این سفر سفری بود به دوران کودکی من به 30 سال پیش به زمانی که دخترکی 3 ساله بودم به26 سال پیش اولین روز مدرسه هنوز چهره نگرانم با روپوش سرمهای جورابهای سفید تا زیر زانو یقه سفید که روی لباسها جداگانه میبستند و طوری بود کفشهای ورنی ان زمان با کیف قرمز کنار دیوار حیاط ایستاده بودم و مادرم از من عکس می گرفت و من در دلم می گفتم چرا از من عکس می گیرند من کجا خواهم رفت و بعد حیاط بزرگ مدرسه رودابه اصفهان از کلاس اول ابتدایی تا کلاس 12 دبیرستان همه در صف ایستاده بودند همه دختر همه یکرنگ هنوز دیوار های مدرسه درذهنم نقش دارد حالا 26 سال گذشته و من در خیابان شیخ بهایی اصفهان در یک تاکسی نشسته بودم و ومی گفتم اقا اینجا نگه دارین فکر کنم اینجا بود بله اینجا بود حالا شده بود سازمان تربیتی جانبازان
ولی همان دیوار همان طور فورم مثل گذشته بود کلاسهای طبقه دوم را می دیدم کلاس من معلوم بود همیشه می ترسیدم وقتی زنگ می خوره همه هجوم می اورند لای دست و پا له شوم چون کوچک و بزرگ قاطی بودند و همه با هم از در کلاس بیرون می ریختند دلم می خواست هم گریه کنم هم بخندم از هیجان من اقای راننده هم تحت تاثیر قرار گرفته بود و نمی خواست راه بیفتد می گفت: خانم من هم هر وقت می روم تهران می روم جلوی دبستانم بعد رفتیم همه شهر را دور زدیم پل خواجو خانه قدیممان که حالا ساختمان 4 طبقه بود از ان حوض وسط حیاط انجا که اقا زنبور نوک بینی من را گاز گرفته بود و من دو هفته بابینی ورم کرده سر و کار داشتم خبری نبود بعد رفتیم میدان دروازه دولت انجا یادم امد جلوی باغ چهلستون من با مادر بزرگم که خدا رحمتش کند رفته بودیم کفش بخریم و من برای اولین بار کفشم را خودم انتخاب کرده بودم و مادر بزرگم می گفت : مادر جان هر چه می خواهی بخر و من خوشحال بودم که مامانم نیست که بگوید این خوب نیست ان خوب و بعد از ان هم یک سماور رنگی لعابی برایم خریده بودکه هنوز دارمش برایم جالب بود که گذشت زمان این خاطرات را نشسته بود و عجیب تر که وقتی انجا بودم یادم می امد و یک هفته قبلش یادم نبود می دانید من همیشه میرفتم پیش ژینوس دختر خانم غ و باهاش ریاضی می خواندم حالا من شب روی تخت ژینوس خوابیده بودم و همه چیز یادم می امد ولی ژینوس کیلو مترها دور تر بود و تنها عکسش با دخترانش روی میز بود
خوب بیشتر از این سرتان را نمی برم و نوستالژی نمی شوم چون مطالب جالبتری راجع به اصفهان هست که بعدا تعریف می کنم امروز که بر گشتم دلم گرفته همین که این یک هفته غرق خاطرات شیرینم بودمو تمام شد همین که یاهو 3 ماهی می رود بمو ما تازه خبر دار شدیم نمی دانم چرا این انتخاب را کرده چرا بم؟ البته سفرش کاری است و لی من نگرانم نگرانم چون بم بعد از یکسال هنوز هیچی ندارد هنوز خانه ای نیست مردم در چادر هستند و کانتینر نه یخچال دارند نه مغازه ای هست نه وسیله خنک کننده(اخر بم هنوز گرم است ) نه حمام درست حسابی و من در تعجب هستم چرا یاهو انجا را انتخاب کرده؟
او از چه فرار می کند از من که داۀم
مریضم یا مامانم که سرفه هایش من را نگران می کند و یا رفتن امین دوست صمیمیش به خارج از ایران او را در فکر برده و می خواهد تنها باشد نمی دانم ولی تنها می دانم سرم سوت می کشد از این همه فکر خودم زندگیم اینده ام بی کاریم و این تصمیم یاهو و در هم بودنش از ما دور بودنش ان هم بم
و یا افکار شیرین کودکی ام فقط می دانم خیلی دلم می خواست الان 7 ساله بودم و بی دغدغه
فکر می کنم پراکندگی افکارم را شما ها هم حس کردید ولی اگر نمی نوشتم منفجر میشدم
 
Friday, October 15, 2004
 
بچه ها متشکرم
امروز نشست ریکی بود بعد از 21 روز و رفع اشکالا ت و معرفی کتاب و این حرفها حالا هر کسی طالب دانستن بیشتر باشه می توانیم بیشتر راجع به این موضوع حرف بزنیم می دانید خیلی سرم شلوغ است وشخن کوتاه بگم نگرانم نباشید هم داره بهم خوش می گذرد هم گیر اینده و اینکه چه می خواهم انجام بدم هستم و کارهای مانده مثل نرسیدن رای دادگاه بابا و پیگیری ان و کار نداشتن خودم و دیدار اقوام از راه رسیده وووو.....
ولی در این دو روز گذشته هم غم بوده هم شادی همان زندگی که می خواهم مثبت و منفی در ترازوی زندگی
با دوستی عزیز بیرون رفتیم که هر وقت می بینمش انقدر حرف داریم که وقت کم می اید و به من خوش می گذرد چون خیلی مثبت هست و ارامش دارد و در ضمن نودل عزیز را که راجع بهش قبلا نوشتم دیدم که از المان امده بود و بوی خوش گذشته و اشنایی با خودش اورده است هر چند در حال حاضر دلش سنگین و امدنش بخاطر از دست دادن عزیزش است ولی کلی یاد گذشته کردیم و مسخره بازی در خیابان گم شدنها و ناشی بودن من به عنوان راهنما راه باعث شد از زندگی جدی و واقعی که گاهی خیلی تلخ است دور بشوم و از این دو دوست خوب که کاملا متفاوتهستند ولی صمیمی تشکر می کنم
بچه ها متشکرم

بلاگ قدیمی 2

رسم عاشقی

امروز چون هنوز سر حال نیستم و خانه ماندگارم تصمیم گرفتم خانه تکانی در اتاقم و وسائلم انجام بدهم و این امر باعث شد فکر خانه تکانی گذشته و خاطراتم بیفتم
متوجه شدم که خیلی وقت عاشق نشدم خیلی وقت ان احساس قلقلک ته دل انگاری صد پروانه در دل ادم پرواز می کنند را نداشتم
منظورم از خیلی وقت 1 سال 2 سال نیست بلکه خیلی بیشتر
البته من دوستان خیلی خوب دارم که مذکر هستند و اگر رو راست بگویم حرفهای دلم که در مورد عشق و عاشقی باشد به یک دوست مذکر بهتر می توانم بگویم و راحتتر می توانم حسم را بیان کنم
شاید بخاطر این هست که مردها همدیگر را بهتر می فهمند و بهتر می دانند وقتی مردی یک رفتاری دارد منظورش چیه
بالاخره از نوشته های گذشته هم این امر مشخص هست
ولی خیلی وقت که قلبم برای کسی نپیده منتظر تلفنش باشم وقتی می بینمش چشمهایم بدرخشه و برایم گل بخرد و من ابراز خوشحالی کنم
می دانید امکان ان خیلی پیش امده ولی یک چیزی تو دلم نمی گذارد چون کسی به دلم نمی شینه
خیلی دلم می خواهد بازم عاشق بشوم ولی این که زوری نیست
انگاری از عاشق شدن هم می ترسم وفاصله می گیرم هم دلم برای حال و هوایش تنگ شده هم می ترسم
گاهی وقتها احساس خلائ عمیقی می کنم

یاد اولین عشفم افتادم که چطور یواشکی همرا می دیدیم و همیشه برایم اهنگ می خواتد و من هم قاه قاه به ریشش می خندیدم ولی تو دلم کیف می کردم ولی می دانم دیگر ان حس انطور خالصانه بر نمی گردد چون نه من دختر 17 ساله ام نه تجربیاتم به من این اجازه را می دهد خودم را رها کنم
خودمانیم ولی عجب حال و هوایی داشت ان زمان
پ: دوستان که با پرشین بلاگ هستید نمی شه برای شما کامنت گذاشت

 

Wednesday, December 08, 2004
 
تخم مرغ ، دندانها و مردها
راستش قرار نبود امروز بنویسم چون من هفته ای یک یا 2 بار بیشتر نمی نویسم ولی کامنتهای شما دوستان بخصوص خواننده های مذکر عزیز من را مجبور کرد بخاطر حفظ جانم بنویسم می دانید قصد من تو حین به هیچ جنسی نیست
ولی این واقعیت که مردها موجودات عجیبی هستند مثلا یا هو خودمان انقدر مهربان هست ولی این را نشان نمی ده بالا خره در اخرین لحظه قبل از رفتنش کاری که برای مامان باید انجام می داد انجام داد (برای کسانی که یا هو را نمیشناسند ایشان اخوی بنده است))
راستش دلم برایش وقتی نیست خیلی تنگ می شه ولی وقتی هست اکثر کارهایی که می کند را من نمی فهمم اصولا مرد جماعت مثل تخم مرغی می ماند که پوسته سختی دارد و راه یابی به مرکز ان که خیلی هم نرم هست مشگل می ماند
از حرفهایی که یاهو از بم می گفت می فهمیدم چقدر احساسش جریحه دار شده همین طور مذکراتی که در زندگی با انها به عناوین مختلف اشنا شدم می دانم که مردها موجودات عجیبی هستند می توانند خیلی دوست داشتنی باشند و می توانند در عین حال زمخت و خشن و غیر قابل تحمل که اشگ ادم را در می اورند
به دوستان مذکر خطاب می کنم لطفا ننویسید زنها هم همینطور هستند چون من نمی خواهم اینجا جبه گیری کنم فمینیست هم نیستم می دانم هیچکس بی نقص نیست و گل بی عیب پیدا نمی شه و اقایون هم در مورد خانمها خیلی حرفها می زنند و این طبیعی چو.ن اگر این فرقها نبود که مثل قطب مثبت و منفی کشش به هم نداشتند
می دانید در طول زندگی من بهترین مصاحب و راهنمای من، دوست خوبم همیشه یک مذکر بوده چون او می توانست از دید دیگری موضوعات را تشریح کند و چه در ایران چه زمانی که المان بودم در سختترین دوران بهترین همراهم یک دوستی بوده که همجنس من نبوده و برای همین به خصوصیات مردها کاملا اشنا هستم از پوسته سختشان تا درون نرم
ولی موضوع مهم اینه که هر کسی به درون انها راه پیدا نمی کند
و کمتر اتفاق می افتد خودشان را نشان بدهند
چون از بچگی یاد گرفتند باید قوی باشند و پسر که گریه نمی کند ولی چرا؟
راستش دیدن اشگ یک مرد خیلی دردناک نمی دانم چرا
من در زندگی یک بار این صحنه را دیدم ان هم مربوط به دوستی می شد که همسرش را از دست داده بود و واقعا جگرم کباب شد
ولی همان اقا خیلی زود همه چیز را پذ یرفت و همه خاطرات را به دست فراموشی داد (این انتقاد نیست بلکه فقط واقعیت هست به خوب و بدش کاری ندارم)
می خواهم فقط بگویم خیلی فرقها هست بین زنها و مردها و خوب هم هست که این فرقها هست وگرنه همه چیز یکنواخت می شد ولی این را برای انان می نویسم که از نوشته های من جبهه گرفته بودند
به قول شاعر تا توانی دلی بدست اور دل شکستن هنر نمی باشد
ولی منظورم پس گرفتن پست قبلی نبود
برای خاتمه یاد حرف مادر بزرگم افتادم
مادر بزرگم می گفت: یک مرد مثل دنداناست
طول می کشه تا ان را بدست بیاوری
وقتی داریش گاهی اذیتت می کند
و وقتی می ره یک جای خالی باقی می ماند
 
Monday, December 06, 2004
 
مردان مخلوقات عجیبی هستند


دوستی مدتها پیش این مطلب را برایم ایمیل کرده بود که خیلی به نظرم واقعی امد
و امروز دوباره خواندمش
از انجا که مامانم از دست یاهو خیلی دلخور بود که یک هفته است از بم امده و فردا می خواهد بر گردد و حتی یک شب را با ما نگذرانده و همش پیش دوستانش بوده و تا حالا که ساعت 12 شب بر نگشته و کاری واجبی که مامانم با او ئاشت انجام نداده و مامان خیلی دلگیر خواستم کمی از این حال و هوا درش بیارم و این مطلب را برایش خواندم که به نظر خودم خیلی جالبتر از پارسال امد

اگر با او خوب رفتار کنید به شما خواهد گفت: اسیر عشق او شده اید
اگر به او بی محلی کنید می گوید شما متکبر هستید
اگر با او بحث کنید او شما را لجوج و خیره سر می داند
اگر با او بحث نکنید او شما را خنک و نچسب می داند

اگر او از شما با هوش تر باشد او قطعا شخص بزرگی است
اگر شما با هوشتر باشید او خود را می بازد

اگر او را دوست نداشته باشید او برای بدست اوردن شما تلاش می کند
اگر عاشق او باشید او تلاش می کند از دست شمافرار کند

اگر در مورد مشگلاتتان با او صحبت کنید او خواهد گفت این حرفها او را ازار می دهد
اگراز زندگی و مشگلاتتان حرفی نزنید او می گوید به او اعتماد ندارید
اگر قرار خود را با او لغو کنید او می گئید شما قابل اعتماد نیستید
اگر او قرار با شما را لغو کند حنما کار مهمی برایش پیش امده است

اگر شما امتحاناتتان را خوب انجام دهید شما شانس اوردید
اگر او امتحاناتش را خوب انجام دهد او شخص با هوشی است
اگر او را ازار دهید شخص ظالمی هشتید
اگر او شما را ازار دهد می گوید شما شخص حساسی هستید

 
Sunday, December 05, 2004
 
برای تو می نویسم که با من بودی



راستش خیلی خوشحال شدم وقتی جواب اسکن من و قسمتی از ازمایش مامانم امد اینقدر که نتوانستم تا فردا صبر کنم و دلم می خواهد خوشحالیم را با تمام کسانی که لحظه به لحظه در غمم شریک بودن تقسیم کنم از همه ایمیلها کمکها راهنماییها و دلداریهای شما تشکر کنم
امروز فهمیدم مشگل مامانم خطر ناک نیست و عمل هم اجباری ندارد چون چیز خطرناکی نیست و فهمیدم که ریه من مشگلی ندارد انطور که بهم گفته بودند نیست حجمش کم نشده و دم و بازدمم هم عادی است انقدر خوشحالم که بعد از فوت بابا اولین بار که در پوستم نمی گنجم می خواهم همه شما را بغل کنم و تشکر کنم بخاطر همراهیهایتان
ولی حتما پست قبلی من را بخوانید
شاید روزی هم همینطور خبر سلامتی خودم و وداع با ام اس را به شما دادم خدا را چه دیدید شاید حتی بزودی با
شد
 
Saturday, December 04, 2004
 
ام اس و واکسیناسیون
امروز با هزار زحمت صبح خودم را از رختخواب بیرون کشیدم و با کمک مامان لباس پوشیدم چون پاهایم انگار از بتون بود و خودم را به مطب دکتر مغز و اعصابم رساندم بعد از 2 سلعت نوبتم شد و وقتی با دکترم حرف زدم ارام شدم چون به من گفت : مشکلات ام اس و ریه به این زودی پیش نمی اید بعد هم من اگر فیزیو تراپی کنم به من کمک می شه زودتر خوب شوم
و حرف دکتر ریه هم تئوریتیک درست ولی اینقدر ها هم اوضاع من وخیم نیست البته جای گفتن دارد که راه رفتن من را اصلا تست نکرد ولی خوب ما هم پذیرفتیم که فعلا نه میشه کرتن داد نه کاری کرد فقط باید صبر کرد تا همه چیز حل بشه حالا ممکن است مدتی طول بکشه ولی موضوع جالب این بود که در مورد واکسن زدن حرف زدیم ان هم واکسن انفولانزا
طبق خوانده های من در گوگل در رابطه با واکسن و ام اس و چت با دکتر متخصص ام اس در المان
http://www.ms.gateway.de.
این مسئله واکسن و ام اس بحث بر انگیز و در موردش خیلی حرفها زده شده چون می دانید که هر میکروبی حالا ویروسی بدتر یا بکتری باعث فعال شدن سیستم دفاعی می شه
و سیستم دفاعی در افرادی با ام اس درست عمل نمی کند و نمی تواند فرق سلولهای بدن(سلولهای عصبی ) و سلولهای میکروب را تشخیص بده و احتمال حمله ام اس و فعال شدن ام اس هست
پس چه کنیم_
به جز ویتامین خوردن و تغذیه و خواب درست افرادی هستند مثل من که بدنشان خیلی ضعیف و با هر چیز کوچکی مریض می شوند
این افراد می توانند قبل از شروع فصل زمستان واکسن انفولانزا بزنند تا مقاومت بدنشان بالا تر باشه و دیر مریض شوند چون فعالیت واکسن با وقتی ادم بیمار می شه و سیستم دفاعی فعال می شه فرق می کند
ولی این مسئله چند شرط دارد

َالف: بیماری ام اس خاموش باشد یعنی هنگام فعال بودن ام اس و یا هنگام تزریق کرتن نمی شه واکسن زد چون اثری نخواهد داشت

ب: واکسن انفولانزا باشد با میکروب ضعیف شده غیر زنده
چون ام اس با زدن واکسن میکروب زنده منل واکسن هپاتیت یا غیره فعال شده و خطرناک می شه
یعنی از حلال احمر یا داروخانه سوال بشه که این واکسن میکرئب زنده نباشد اگر هم ندانستند اسم واکسن پرسیده شود و از انسیتو پاستور پرسیده شود

زمان تزریق اواخر شهریور تا قبل از فصل سر ما است مثلا الان دیر است :پ
خوب به این ترتیب باید تا سال دیگر صبر کرد و تا ان موقع خدا خدا کرد که زمستان برود و رو سیاهی تنها به زغال بماند
خودمانیم: زمستان هم عالمی دارد من عاشق برف ان هستم و منتظر که حالم خوب شه برفی ببارد و من دوستان را دعوت کنم و برویم برف بازی هرچند که من بشینم رو کیسه نایلون و انها هل بدهند مثل 2 سال پیش
 
2 نوشته شده در 2005/12/14ساعت 14:4 توسط توتیا | در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
NOVEMBER 2004
Tuesday, November 30, 2004
 
دفترچه خاطرات یا وب نویسی
چند وقت پیش از فاخته نوشته بودم که در صدایش وقتی می خواند بوی غم می امد حالا امروز فاخته صدا نداشت د هر چه داد می زند صدایی از گلویش نمی امد
فریاد می زد ولی کسی نمی توانست بشنود
شاید گاهی هم خیلی بد نباشه اگر کسی صدای ادم را نشنود بهتر از اینه که صدا را اشتباه بشنود و جیز دیگری بشنود
اوایل که می نوشتم تا وبلاگم راه بیفتد و خواننده ای نبود که بخوانتش راحت هر چه می خو.استم روی قلم می امد
درست مثل دفترچه خاطرات بعد کمکم که بقیه نوشته هایم را می خواندند و برایم کامنت می گذاشتند جذاب بود که هر کس چه تعبیری می کند و بعد کم کم بعضی از خواننده هایم را از نزدیک دیدم و خیلی از دوستانم خواننده من شدند حالا کم کم خیلی سخت می شه انچه دل تنگم می خواهد بدون انکه فکر کنم کسانی که ان را می خوانند من را می شناسند و در مورد من حرف می زنند یا به خودم چیزی می گویند احساس می کنم گاهی نقطه ضعف به دست کسی می دهم که با چوب خ.دم به سراغم می ایید و و این فکر برایم درست می شه چه بهتر است؟
دفترچه خاطرات که دلت را خالی می کنی از بالا پایینت می نویسی از ترسهایت از کمک خواستنها از خاطرات شیرین که مال من این اواخر خالی از ان شده ولی می ترسی کسی بخواندش یا وبلاگ که خیلی ها می خوانندش و تو را نمیشناسند و اگر بشناسند چه؟
بخصوص که سختت می شه همه رموز زندگیت همه مسائلت مثل کف دست باز باشه
می دانید برای همین نمی خواستم امروز بنویسم یا شاید اصلا بنویسم چون اینجا
مثل در باز است همه سر می زنند و نمی توانی بگی تو نیا تو بیا
و گاهی امدن بعضی ها به ضررت تمام میشه خوب بگذریم
حالا من فکر می کنم اینجا همان دفترچه خاطراتم هست و خوبیش اینه که کسی پیدایش نمی کند چون علنی و پیدا است
خیلی دلم گرفته مثل فاخته که حتی صدای خواندن ندارد چه برسد به اینکه غمگین بخواند چون از غمش صدایش رفته
حال جسمی خوشی هم ندارم بخصوص با حرفهایی که اقای دکتر بخاطر نفس تنگیم که حالا شدید شده خیلی مزلحم و دائم نشسته می خوابم
زد خیلی در فکر رفتم و فهمیدم موضوع جدیتر از انچه فکر می کردم هست و خوب دیگر ام اس خیلی کارها می تواند انجام بده و ادم نمی تواند مرز بگذارد
داشتم با خودم فکر می کردم چرا من؟
خوب ام اس داشتن چیز خیلی خطر ناکی نیست ولی اگر این طور باشه چرا من؟
حالا طفلک مامان به جای انکه فکر درمان خودش باشه و جواب ازمایشی که چند روز دیگر می اید و دکتر رفتن جدی بودن حد موضوع و عمل واین حرفهااز حرفهای زده شده خیلی ناراحتشده و همش در فکره

منم فکر می کنم به قول مش قاسم دایی جان نا پلئون دروغ چرا تا قبر 1 2 3 ا ا ا





ولی حس خوبی ندارم چون انچه عیان است چه حاجت به بیان است
حالا من قرار نیست به این زودی مرخص شوم ولی با این حرفها و استدلالها جای تفکر می ماند
ئ شکه می شوم
که چه می توانم انجام بدهم و چه کار می توانم بکنم که سرعت ان کم بشه
حالا من که قرار نیست به این زودی مرخص شوم ول ینفس نداشتنم باعث می شه
تصویر ی جلوی چشمم بیاید که مال چند سال پیش در راهرو بیمارستان است و این تصویر مرا خیلی به فکر می برد چون زندگی به هر فورمی تا اخرین مراحل عزیز است حتی با تلخی
 
Saturday, November 27, 2004
 
خروس بی محل

بیا این قند را بگذار دهنت اب هم بخور کم کم بلند نفس بکش ، سعی کن چشمت را باز کنی
بابا خانم شما که مثلا همراه مریض هستی
انها مکالمات امروز صبح در اتاق سنو گرافی بود
دکتر امد و گفت: ببینم شما چرا با عصا راه می روید؟ توتیا : من ام اس دارم
دکتر: اگر گفته بودی اصلا راه نمی دادم همراه مریض بیایی در اتاق شما دیگر کار نداشته باش از این به بعد ماماناز این به بعد پیش من تنها می اید بدون شما
ای دل غافل بابا من مثلا امدم دلداری مامانم باشم اقای دکتر نمی شه که تنها بفرستیم یکی بیاید دکتر که بهش بگه خانم بله شما باید عمل بشید ان هم کسی که 5 ماه پیش عمل سنگین ریه داشته
خلاصه هم خجالت بود هم از خودم عصبانی شده بودم اخر توتیا این چه موقع غش کردن بود
بابا این چند ساعت پیش بودد
با مامان رفته بودیم سنوگرافی و دکتر هم کلی من را داشت تحویل می گرفت برایم توضیح می داد که که بهتر است عمل بشه مامان و یا نمونه برداری بشه که ان هم مثل عمل و برای اینکه کار دو بار نشه بهتر یکدفعه روزه شکدار نگیریم حالا ببینیم جواب ازمایشات چی هست چون تازه عمل شده ببینیم می توانیم صبر کنیم یا نه و انشاالله چیز بدی نیست همین حرفها بود که دیدم داره سرم گیج میره و حرفهای اقای دکتر را نمی فهمم حالت تهوه گرفتم ولی نمی خواستم وسط حرف به این مهمی را قطع کنم که وقتی به خودم امدم دیدم دارند عرق پیشانی ام را پاک می کنند و مامان بیچاره به جای اینکه به فکر خودش باشه به فکر من است و اقای دکتر هم دارد اب قند به من می دهد خیلی لجم گرفته بود ناسلامتی من باید به مامان دلداری بدهم از دکتر ضرورت عمل و احتمالات را بپرسم که اینطوری زرتم غمصور(غلط املایی بنده را می بخشید؟) شده بود و کسی من را دیگر حساب نمی کرد و همه به چشم بچه یا ادم ضعیف نگاه می کردند حالا من میگم بابا من خوب شدم نه شما دیگر کاری به این کارا نداشته باش اینجا دراز بکش تا سر حال بیایی
اصلا بابا هوا گرم بود من پالتو تنم بود اینطور شدم من خوبم همه حرفها روی ام اس بنده و چند وقت عصا دارم چه دارویی می زنم می چرخید به جای اینکه معلوم بشه این مادر ما تکلیفش چیه؟ موضوع چقدر مهماست؟ و چه میشه کرد دیر نشه تنها حرفی که دکتر گوش کرد این بود که
گفتم: اقای دکتر من اگر حقایق را بدانم راحتتر کنار می ایم
دکتر: نه اینطور نیست شما فکر خودت باش
غافل از اینکه بابا این مامان ما تنها کسی که دارم و اگر او نباشد من بیچاره شدم نخیر ما دست از پا درازتر برگشتیم خانه و به جای قوت قلب مامان بلای جانش شدیم یکی نیست بگه حالا چه وقت غش کردن بود
دلم خیلی گرفته