من و شکلات گم شده

بعد من خاطرات می مانند و تا ان زمان این من هستم و ام اس

من و شکلات گم شده

بعد من خاطرات می مانند و تا ان زمان این من هستم و ام اس

بلاگ قدیمی 2

رسم عاشقی

امروز چون هنوز سر حال نیستم و خانه ماندگارم تصمیم گرفتم خانه تکانی در اتاقم و وسائلم انجام بدهم و این امر باعث شد فکر خانه تکانی گذشته و خاطراتم بیفتم
متوجه شدم که خیلی وقت عاشق نشدم خیلی وقت ان احساس قلقلک ته دل انگاری صد پروانه در دل ادم پرواز می کنند را نداشتم
منظورم از خیلی وقت 1 سال 2 سال نیست بلکه خیلی بیشتر
البته من دوستان خیلی خوب دارم که مذکر هستند و اگر رو راست بگویم حرفهای دلم که در مورد عشق و عاشقی باشد به یک دوست مذکر بهتر می توانم بگویم و راحتتر می توانم حسم را بیان کنم
شاید بخاطر این هست که مردها همدیگر را بهتر می فهمند و بهتر می دانند وقتی مردی یک رفتاری دارد منظورش چیه
بالاخره از نوشته های گذشته هم این امر مشخص هست
ولی خیلی وقت که قلبم برای کسی نپیده منتظر تلفنش باشم وقتی می بینمش چشمهایم بدرخشه و برایم گل بخرد و من ابراز خوشحالی کنم
می دانید امکان ان خیلی پیش امده ولی یک چیزی تو دلم نمی گذارد چون کسی به دلم نمی شینه
خیلی دلم می خواهد بازم عاشق بشوم ولی این که زوری نیست
انگاری از عاشق شدن هم می ترسم وفاصله می گیرم هم دلم برای حال و هوایش تنگ شده هم می ترسم
گاهی وقتها احساس خلائ عمیقی می کنم

یاد اولین عشفم افتادم که چطور یواشکی همرا می دیدیم و همیشه برایم اهنگ می خواتد و من هم قاه قاه به ریشش می خندیدم ولی تو دلم کیف می کردم ولی می دانم دیگر ان حس انطور خالصانه بر نمی گردد چون نه من دختر 17 ساله ام نه تجربیاتم به من این اجازه را می دهد خودم را رها کنم
خودمانیم ولی عجب حال و هوایی داشت ان زمان
پ: دوستان که با پرشین بلاگ هستید نمی شه برای شما کامنت گذاشت

 

Wednesday, December 08, 2004
 
تخم مرغ ، دندانها و مردها
راستش قرار نبود امروز بنویسم چون من هفته ای یک یا 2 بار بیشتر نمی نویسم ولی کامنتهای شما دوستان بخصوص خواننده های مذکر عزیز من را مجبور کرد بخاطر حفظ جانم بنویسم می دانید قصد من تو حین به هیچ جنسی نیست
ولی این واقعیت که مردها موجودات عجیبی هستند مثلا یا هو خودمان انقدر مهربان هست ولی این را نشان نمی ده بالا خره در اخرین لحظه قبل از رفتنش کاری که برای مامان باید انجام می داد انجام داد (برای کسانی که یا هو را نمیشناسند ایشان اخوی بنده است))
راستش دلم برایش وقتی نیست خیلی تنگ می شه ولی وقتی هست اکثر کارهایی که می کند را من نمی فهمم اصولا مرد جماعت مثل تخم مرغی می ماند که پوسته سختی دارد و راه یابی به مرکز ان که خیلی هم نرم هست مشگل می ماند
از حرفهایی که یاهو از بم می گفت می فهمیدم چقدر احساسش جریحه دار شده همین طور مذکراتی که در زندگی با انها به عناوین مختلف اشنا شدم می دانم که مردها موجودات عجیبی هستند می توانند خیلی دوست داشتنی باشند و می توانند در عین حال زمخت و خشن و غیر قابل تحمل که اشگ ادم را در می اورند
به دوستان مذکر خطاب می کنم لطفا ننویسید زنها هم همینطور هستند چون من نمی خواهم اینجا جبه گیری کنم فمینیست هم نیستم می دانم هیچکس بی نقص نیست و گل بی عیب پیدا نمی شه و اقایون هم در مورد خانمها خیلی حرفها می زنند و این طبیعی چو.ن اگر این فرقها نبود که مثل قطب مثبت و منفی کشش به هم نداشتند
می دانید در طول زندگی من بهترین مصاحب و راهنمای من، دوست خوبم همیشه یک مذکر بوده چون او می توانست از دید دیگری موضوعات را تشریح کند و چه در ایران چه زمانی که المان بودم در سختترین دوران بهترین همراهم یک دوستی بوده که همجنس من نبوده و برای همین به خصوصیات مردها کاملا اشنا هستم از پوسته سختشان تا درون نرم
ولی موضوع مهم اینه که هر کسی به درون انها راه پیدا نمی کند
و کمتر اتفاق می افتد خودشان را نشان بدهند
چون از بچگی یاد گرفتند باید قوی باشند و پسر که گریه نمی کند ولی چرا؟
راستش دیدن اشگ یک مرد خیلی دردناک نمی دانم چرا
من در زندگی یک بار این صحنه را دیدم ان هم مربوط به دوستی می شد که همسرش را از دست داده بود و واقعا جگرم کباب شد
ولی همان اقا خیلی زود همه چیز را پذ یرفت و همه خاطرات را به دست فراموشی داد (این انتقاد نیست بلکه فقط واقعیت هست به خوب و بدش کاری ندارم)
می خواهم فقط بگویم خیلی فرقها هست بین زنها و مردها و خوب هم هست که این فرقها هست وگرنه همه چیز یکنواخت می شد ولی این را برای انان می نویسم که از نوشته های من جبهه گرفته بودند
به قول شاعر تا توانی دلی بدست اور دل شکستن هنر نمی باشد
ولی منظورم پس گرفتن پست قبلی نبود
برای خاتمه یاد حرف مادر بزرگم افتادم
مادر بزرگم می گفت: یک مرد مثل دنداناست
طول می کشه تا ان را بدست بیاوری
وقتی داریش گاهی اذیتت می کند
و وقتی می ره یک جای خالی باقی می ماند
 
Monday, December 06, 2004
 
مردان مخلوقات عجیبی هستند


دوستی مدتها پیش این مطلب را برایم ایمیل کرده بود که خیلی به نظرم واقعی امد
و امروز دوباره خواندمش
از انجا که مامانم از دست یاهو خیلی دلخور بود که یک هفته است از بم امده و فردا می خواهد بر گردد و حتی یک شب را با ما نگذرانده و همش پیش دوستانش بوده و تا حالا که ساعت 12 شب بر نگشته و کاری واجبی که مامانم با او ئاشت انجام نداده و مامان خیلی دلگیر خواستم کمی از این حال و هوا درش بیارم و این مطلب را برایش خواندم که به نظر خودم خیلی جالبتر از پارسال امد

اگر با او خوب رفتار کنید به شما خواهد گفت: اسیر عشق او شده اید
اگر به او بی محلی کنید می گوید شما متکبر هستید
اگر با او بحث کنید او شما را لجوج و خیره سر می داند
اگر با او بحث نکنید او شما را خنک و نچسب می داند

اگر او از شما با هوش تر باشد او قطعا شخص بزرگی است
اگر شما با هوشتر باشید او خود را می بازد

اگر او را دوست نداشته باشید او برای بدست اوردن شما تلاش می کند
اگر عاشق او باشید او تلاش می کند از دست شمافرار کند

اگر در مورد مشگلاتتان با او صحبت کنید او خواهد گفت این حرفها او را ازار می دهد
اگراز زندگی و مشگلاتتان حرفی نزنید او می گوید به او اعتماد ندارید
اگر قرار خود را با او لغو کنید او می گئید شما قابل اعتماد نیستید
اگر او قرار با شما را لغو کند حنما کار مهمی برایش پیش امده است

اگر شما امتحاناتتان را خوب انجام دهید شما شانس اوردید
اگر او امتحاناتش را خوب انجام دهد او شخص با هوشی است
اگر او را ازار دهید شخص ظالمی هشتید
اگر او شما را ازار دهد می گوید شما شخص حساسی هستید

 
Sunday, December 05, 2004
 
برای تو می نویسم که با من بودی



راستش خیلی خوشحال شدم وقتی جواب اسکن من و قسمتی از ازمایش مامانم امد اینقدر که نتوانستم تا فردا صبر کنم و دلم می خواهد خوشحالیم را با تمام کسانی که لحظه به لحظه در غمم شریک بودن تقسیم کنم از همه ایمیلها کمکها راهنماییها و دلداریهای شما تشکر کنم
امروز فهمیدم مشگل مامانم خطر ناک نیست و عمل هم اجباری ندارد چون چیز خطرناکی نیست و فهمیدم که ریه من مشگلی ندارد انطور که بهم گفته بودند نیست حجمش کم نشده و دم و بازدمم هم عادی است انقدر خوشحالم که بعد از فوت بابا اولین بار که در پوستم نمی گنجم می خواهم همه شما را بغل کنم و تشکر کنم بخاطر همراهیهایتان
ولی حتما پست قبلی من را بخوانید
شاید روزی هم همینطور خبر سلامتی خودم و وداع با ام اس را به شما دادم خدا را چه دیدید شاید حتی بزودی با
شد
 
Saturday, December 04, 2004
 
ام اس و واکسیناسیون
امروز با هزار زحمت صبح خودم را از رختخواب بیرون کشیدم و با کمک مامان لباس پوشیدم چون پاهایم انگار از بتون بود و خودم را به مطب دکتر مغز و اعصابم رساندم بعد از 2 سلعت نوبتم شد و وقتی با دکترم حرف زدم ارام شدم چون به من گفت : مشکلات ام اس و ریه به این زودی پیش نمی اید بعد هم من اگر فیزیو تراپی کنم به من کمک می شه زودتر خوب شوم
و حرف دکتر ریه هم تئوریتیک درست ولی اینقدر ها هم اوضاع من وخیم نیست البته جای گفتن دارد که راه رفتن من را اصلا تست نکرد ولی خوب ما هم پذیرفتیم که فعلا نه میشه کرتن داد نه کاری کرد فقط باید صبر کرد تا همه چیز حل بشه حالا ممکن است مدتی طول بکشه ولی موضوع جالب این بود که در مورد واکسن زدن حرف زدیم ان هم واکسن انفولانزا
طبق خوانده های من در گوگل در رابطه با واکسن و ام اس و چت با دکتر متخصص ام اس در المان
http://www.ms.gateway.de.
این مسئله واکسن و ام اس بحث بر انگیز و در موردش خیلی حرفها زده شده چون می دانید که هر میکروبی حالا ویروسی بدتر یا بکتری باعث فعال شدن سیستم دفاعی می شه
و سیستم دفاعی در افرادی با ام اس درست عمل نمی کند و نمی تواند فرق سلولهای بدن(سلولهای عصبی ) و سلولهای میکروب را تشخیص بده و احتمال حمله ام اس و فعال شدن ام اس هست
پس چه کنیم_
به جز ویتامین خوردن و تغذیه و خواب درست افرادی هستند مثل من که بدنشان خیلی ضعیف و با هر چیز کوچکی مریض می شوند
این افراد می توانند قبل از شروع فصل زمستان واکسن انفولانزا بزنند تا مقاومت بدنشان بالا تر باشه و دیر مریض شوند چون فعالیت واکسن با وقتی ادم بیمار می شه و سیستم دفاعی فعال می شه فرق می کند
ولی این مسئله چند شرط دارد

َالف: بیماری ام اس خاموش باشد یعنی هنگام فعال بودن ام اس و یا هنگام تزریق کرتن نمی شه واکسن زد چون اثری نخواهد داشت

ب: واکسن انفولانزا باشد با میکروب ضعیف شده غیر زنده
چون ام اس با زدن واکسن میکروب زنده منل واکسن هپاتیت یا غیره فعال شده و خطرناک می شه
یعنی از حلال احمر یا داروخانه سوال بشه که این واکسن میکرئب زنده نباشد اگر هم ندانستند اسم واکسن پرسیده شود و از انسیتو پاستور پرسیده شود

زمان تزریق اواخر شهریور تا قبل از فصل سر ما است مثلا الان دیر است :پ
خوب به این ترتیب باید تا سال دیگر صبر کرد و تا ان موقع خدا خدا کرد که زمستان برود و رو سیاهی تنها به زغال بماند
خودمانیم: زمستان هم عالمی دارد من عاشق برف ان هستم و منتظر که حالم خوب شه برفی ببارد و من دوستان را دعوت کنم و برویم برف بازی هرچند که من بشینم رو کیسه نایلون و انها هل بدهند مثل 2 سال پیش
 
2 نوشته شده در 2005/12/14ساعت 14:4 توسط توتیا | در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
NOVEMBER 2004
Tuesday, November 30, 2004
 
دفترچه خاطرات یا وب نویسی
چند وقت پیش از فاخته نوشته بودم که در صدایش وقتی می خواند بوی غم می امد حالا امروز فاخته صدا نداشت د هر چه داد می زند صدایی از گلویش نمی امد
فریاد می زد ولی کسی نمی توانست بشنود
شاید گاهی هم خیلی بد نباشه اگر کسی صدای ادم را نشنود بهتر از اینه که صدا را اشتباه بشنود و جیز دیگری بشنود
اوایل که می نوشتم تا وبلاگم راه بیفتد و خواننده ای نبود که بخوانتش راحت هر چه می خو.استم روی قلم می امد
درست مثل دفترچه خاطرات بعد کمکم که بقیه نوشته هایم را می خواندند و برایم کامنت می گذاشتند جذاب بود که هر کس چه تعبیری می کند و بعد کم کم بعضی از خواننده هایم را از نزدیک دیدم و خیلی از دوستانم خواننده من شدند حالا کم کم خیلی سخت می شه انچه دل تنگم می خواهد بدون انکه فکر کنم کسانی که ان را می خوانند من را می شناسند و در مورد من حرف می زنند یا به خودم چیزی می گویند احساس می کنم گاهی نقطه ضعف به دست کسی می دهم که با چوب خ.دم به سراغم می ایید و و این فکر برایم درست می شه چه بهتر است؟
دفترچه خاطرات که دلت را خالی می کنی از بالا پایینت می نویسی از ترسهایت از کمک خواستنها از خاطرات شیرین که مال من این اواخر خالی از ان شده ولی می ترسی کسی بخواندش یا وبلاگ که خیلی ها می خوانندش و تو را نمیشناسند و اگر بشناسند چه؟
بخصوص که سختت می شه همه رموز زندگیت همه مسائلت مثل کف دست باز باشه
می دانید برای همین نمی خواستم امروز بنویسم یا شاید اصلا بنویسم چون اینجا
مثل در باز است همه سر می زنند و نمی توانی بگی تو نیا تو بیا
و گاهی امدن بعضی ها به ضررت تمام میشه خوب بگذریم
حالا من فکر می کنم اینجا همان دفترچه خاطراتم هست و خوبیش اینه که کسی پیدایش نمی کند چون علنی و پیدا است
خیلی دلم گرفته مثل فاخته که حتی صدای خواندن ندارد چه برسد به اینکه غمگین بخواند چون از غمش صدایش رفته
حال جسمی خوشی هم ندارم بخصوص با حرفهایی که اقای دکتر بخاطر نفس تنگیم که حالا شدید شده خیلی مزلحم و دائم نشسته می خوابم
زد خیلی در فکر رفتم و فهمیدم موضوع جدیتر از انچه فکر می کردم هست و خوب دیگر ام اس خیلی کارها می تواند انجام بده و ادم نمی تواند مرز بگذارد
داشتم با خودم فکر می کردم چرا من؟
خوب ام اس داشتن چیز خیلی خطر ناکی نیست ولی اگر این طور باشه چرا من؟
حالا طفلک مامان به جای انکه فکر درمان خودش باشه و جواب ازمایشی که چند روز دیگر می اید و دکتر رفتن جدی بودن حد موضوع و عمل واین حرفهااز حرفهای زده شده خیلی ناراحتشده و همش در فکره

منم فکر می کنم به قول مش قاسم دایی جان نا پلئون دروغ چرا تا قبر 1 2 3 ا ا ا





ولی حس خوبی ندارم چون انچه عیان است چه حاجت به بیان است
حالا من قرار نیست به این زودی مرخص شوم ولی با این حرفها و استدلالها جای تفکر می ماند
ئ شکه می شوم
که چه می توانم انجام بدهم و چه کار می توانم بکنم که سرعت ان کم بشه
حالا من که قرار نیست به این زودی مرخص شوم ول ینفس نداشتنم باعث می شه
تصویر ی جلوی چشمم بیاید که مال چند سال پیش در راهرو بیمارستان است و این تصویر مرا خیلی به فکر می برد چون زندگی به هر فورمی تا اخرین مراحل عزیز است حتی با تلخی
 
Saturday, November 27, 2004
 
خروس بی محل

بیا این قند را بگذار دهنت اب هم بخور کم کم بلند نفس بکش ، سعی کن چشمت را باز کنی
بابا خانم شما که مثلا همراه مریض هستی
انها مکالمات امروز صبح در اتاق سنو گرافی بود
دکتر امد و گفت: ببینم شما چرا با عصا راه می روید؟ توتیا : من ام اس دارم
دکتر: اگر گفته بودی اصلا راه نمی دادم همراه مریض بیایی در اتاق شما دیگر کار نداشته باش از این به بعد ماماناز این به بعد پیش من تنها می اید بدون شما
ای دل غافل بابا من مثلا امدم دلداری مامانم باشم اقای دکتر نمی شه که تنها بفرستیم یکی بیاید دکتر که بهش بگه خانم بله شما باید عمل بشید ان هم کسی که 5 ماه پیش عمل سنگین ریه داشته
خلاصه هم خجالت بود هم از خودم عصبانی شده بودم اخر توتیا این چه موقع غش کردن بود
بابا این چند ساعت پیش بودد
با مامان رفته بودیم سنوگرافی و دکتر هم کلی من را داشت تحویل می گرفت برایم توضیح می داد که که بهتر است عمل بشه مامان و یا نمونه برداری بشه که ان هم مثل عمل و برای اینکه کار دو بار نشه بهتر یکدفعه روزه شکدار نگیریم حالا ببینیم جواب ازمایشات چی هست چون تازه عمل شده ببینیم می توانیم صبر کنیم یا نه و انشاالله چیز بدی نیست همین حرفها بود که دیدم داره سرم گیج میره و حرفهای اقای دکتر را نمی فهمم حالت تهوه گرفتم ولی نمی خواستم وسط حرف به این مهمی را قطع کنم که وقتی به خودم امدم دیدم دارند عرق پیشانی ام را پاک می کنند و مامان بیچاره به جای اینکه به فکر خودش باشه به فکر من است و اقای دکتر هم دارد اب قند به من می دهد خیلی لجم گرفته بود ناسلامتی من باید به مامان دلداری بدهم از دکتر ضرورت عمل و احتمالات را بپرسم که اینطوری زرتم غمصور(غلط املایی بنده را می بخشید؟) شده بود و کسی من را دیگر حساب نمی کرد و همه به چشم بچه یا ادم ضعیف نگاه می کردند حالا من میگم بابا من خوب شدم نه شما دیگر کاری به این کارا نداشته باش اینجا دراز بکش تا سر حال بیایی
اصلا بابا هوا گرم بود من پالتو تنم بود اینطور شدم من خوبم همه حرفها روی ام اس بنده و چند وقت عصا دارم چه دارویی می زنم می چرخید به جای اینکه معلوم بشه این مادر ما تکلیفش چیه؟ موضوع چقدر مهماست؟ و چه میشه کرد دیر نشه تنها حرفی که دکتر گوش کرد این بود که
گفتم: اقای دکتر من اگر حقایق را بدانم راحتتر کنار می ایم
دکتر: نه اینطور نیست شما فکر خودت باش
غافل از اینکه بابا این مامان ما تنها کسی که دارم و اگر او نباشد من بیچاره شدم نخیر ما دست از پا درازتر برگشتیم خانه و به جای قوت قلب مامان بلای جانش شدیم یکی نیست بگه حالا چه وقت غش کردن بود
دلم خیلی گرفته

وبلاگ قدیمی

سال نو مبارک

امسال گفتن تبریک برای سال جدید میلادی حوصله نمانده بخصوص که می دانی تقریبا نیم میلون انسان کیلومترها دورتر جان باختند و میلیونها بی خانمان شدند عزیزانشان را از دست دادند و تمام هستیشان حتی کره زمین مثل سابق نیست و محور ان عوض شده حالا این چه نتایجی به بار می اورد بماند خلاصه ثقریبا کن فن یکون شده
بگذریم
سال گذشت و من چه چیزهایی را با خودم اهد کرده بودم که به پایان برسانمانجام ندادم
یکسال گذشت و سال تمام شد و از کارهای من وتصمیماتم هیچی به ثمر نرسید و دریغ این عمر عزیزمان است که می رود و ما غافلیم
همیشه اول سال میلادی و اول فروردین حال و هوای عجیبی دارم هم خوشحالم که سال قدیمی رفته اگر مطلوب نبوده که بیشتر مثل امثالکه برای من شروع ان با بیمارستان رفتن و 5 روز سند داشتن و ماه بعدش فوت بابا و این مسائل بود و فکر می کنم سال جدید با خودش شاید خیلی چیزهای خوبی به ارمغان بیاره ولی در واقع این ما هستیم که چیزهای خوب را برای خودمان به ارمغان می اوریم با خواستنمان پشتکار داشتنمان و امیدمان و همیشه اول سال کلی نقشه میکشم ئ امیدوارم اخر سال به خودم ببالم که کلی کار انجام دادم که متاسفانه در این اواخر این طور نبوده و خیلی زندگیم راکت مانده

ولی نمی دانم چرا وقتی المان بودم و عید میشد دلم می گرفت چون در شادی من به جز خودم و چند تا از دوستان ایرانیم کسی سهیم نبود و در خیابان حال و هوای تازه نبود همان زندگی عادی همیشگی بدون موج مثبت اشتیاقوجود نداشت
ولی 1 ژانویه که می خواست بشه ان را حسابی حس می کردم مغازه ها ترقه فشفشه راکتهای پر سرو صدل می فروختند با دوستان نقشه می کشیدیم از یک ماه جلو تر که کجا برویم چکار بکنیم رقص و اواز و پای کوبی بر پا می کردیم


یادم می اید ان وقتها که دانشجو بودم از تعطیلات استفاده می کردم و کار می کردم تا چاله های جیبم را برای اول سار پر کرده باشم و قرض و قوله هایم را به سال جدید نبرم و 31 دسامبر در مغازه ای که کار می کردم قول قوله بود چون باید تمام حسابهایمان موجودی انبار را چک می کردیم و تحویل میدادیم و مغازه ها که ساعت 12 ظهر می بستند کار ما تازه شروع میشد و همش حرص میزدیم زود تمام شه برویم خانه استراحتی کنیم و برای جشن اخر شب اماده بشویم ان وقتها که با مارتین دوست بودم مارتین می امد سر کارم و برایم نهار می اورد بعد هم خرید فشفشه و ترقه و این چیزها را نشانم می داد تا شب که یا با بچه های خوابگاه همگی در اشپزخانه پیتزایی راه میانداختیم و مارتین همیشه مامور درست کردن خمیر پیتزا بود و گاهی جور منم می کشید که بعد از کار چند ساعتی خواب می رفتم و بعدش هم باید به سرو وضعمان می رسیدیم که تیتیش مامانی باشیم بعد همه با هم شامی می خوردیم و نزدیکهای ساعت 12همگی میرفتیم از وسط جنگل با چراغ قوه بالای ثپه نزدیک خوابگاه که از انجا تمام اتشبازی معلوم بود یا وسط شهر روی پل بعد که اتش بازی راه می افتاد ما راکتها و فشفشه های خودمان را هوا می کردیم و کلی لات بازی در می اوردیم نوبت رقص و اواز می شد و اب کردن شمع و ریختن ان در کاسه اب سرد اول نیت میکردی بعد شمع اب شده را میریختی در اب و خوب هر بار یک شکلی میشد وبعد بقیه برایت ان شکل شمع را تعبیر می کردند و ان شکل میشد سوغاتی اغاز سال نو برای تو
بماند که همه دق ودلیشون را، متلکهایشان را شوخیهایشان را به این بهانه هواله همدیگر می کردند و صدای خنده


تا سر خیابان می امد بعد هم یکی میشد مسئول موزیک و دیجی بود و اهنگ درخواستی میگذاشت وتا خود صبح همه می رقصیدند و می خوردند و میخندیدند و بعضی ها رو همان صندلیهای کنار گود از حال می رفتند
عجب روزگاری بود که حتی یادش قلبم را به تپش می اندازد و ته دلم قلقلک میشه و 10 سال جوانتر میشم و با خودم میگویم توتیا این تو بودی که وقتی همه گرم بودند رقص ایرانی یاد المانیهای ب میدادی و ان بیچاره ها هم باچه سعی تو را دنبال میکردند عجب روزگاری دلم خیلی براش تنگ میشه انگاری انادم یکنفر دیگر بوده و من در کتاب خواندمشو خودم نبودم
برق چشمانم مثل یک رویا در نظرم زنده میشه
حالا امروز من همان احساس غربت عید خودمانرا در المان دارم که زندگی فورم عادی دارد و هیچ نشانه ای از ان هیجان نیست و احساس تنها ی میکنم انگاری دلم می خواهد به زور یک روز استثنایی باشه ودیگران این شور و حال مرا نمیتوانند با من تقسیم کنند و به هردوستی که گفتم بیا یک کاری کنیم درسته مثل ان زمان نمیشه ولی خودمان کیف کنیم فقط یک لبخند تحویلم میده که من بیشتر احساس خلع می کنم
ولی به قولی وصف العیش نصفالعیش هر چند که خودم هم حال ان را ندارم با داستانهای که در اخبار از این زلزله هر لحظه می شنویم و کلا حال روحی و جسمی خودم که زیاد جالب نیست خودم هم حوصله ان را نداشتم
ئلی بالاخره از قدیم می گویند وصف العیش نصف العیش

 

Tuesday, December 28, 2004
 
دو مطلب
مهم و هر دو متفاوت
پست اول


Tsunami قانون طبیعتوقتی که در دل اقانوس اتشفشان یا زلزله ای رخ دهد باعث ایجاد امواجی قول اسا می شود که به ان تسونامی(به زبان ژاپنی یعنی امواج بزرگ در بندر) می گویند
در اعماق اقانوس این امواج به 2 تا 3 متر بیشتر نمی رسند ولی هنگامی که این امواج تسونامی به ساحل میرسند
باعث می شوند که در اعماق اقیانوس خلعی ایجاد شود و لحظاتی بعد سیل امواجی به ارتفاع تا 30 متر می تواند در اثر این خلع ایجاد شود
و اقیانوس پسیفیک در معرض ایجاد این خطر است
پیشبینی این موضوع گاهی غیر ممکن است چون سرعت ایجاد تسونامی به 700 کیلومتر در ساعت میرسد
امکان ایجاد تسونامی کم نخواهد بود چرا که در سال 1992 در شرق ایندونزی به علت ایجاد یک تسونامی یک جزیره به زیر اب رفت و 2000 نفر را از بین برد




همینطور در سال 1883 به علت طغیان اتشفشان کراکاتوی 35000 نفر در ایندونزی جان خود را از دست دادند
پس می بینیم که طبیعت هم انچنان ارام نیست و هر از گاهی ما را به فکر فرو می برد که به این نتیجه برسیم که زندگی در عین زیبا بودن بی ارزش است و در یک لحظه همه چیز به هم خواهد ریخت شاید بعضی ها بگویند این قهر الهی است و شاید بی ایمانی من نمی دانم اسم این را چه بگذارم برای من این قانون است
قانون بی رحم طبیعت بجنگ تا زنده بمانی
لخخلمث



حالا چرا دنیا پر بی رحمی است این یک موقع انسانها هستند مثل 11 سپتامبر 2001 در نیویورک یک موقع طبیعت است مثل پارسال بم امسال نواحی ساحلی اقیانوس پسیفیک و یک موقعی هم هر دو
برای من مهم نیست جواب چرا را پیدا کنم برای من پیام ایم وقایع برای من ، تو و او است برای ما که یک لحظه به فکر باشیم که اینقدر برای زندگی حرص نخوریم اینقدر از هم ندزدیم اینقدر سر هم را کلاه نگذاریم اینقدر بد نباشیم چون امروز انها هستند فردا من و تو هستیم بیایید برای ارامش کره خاکیمان دعا کنیم حالا با ریکی با نماز با کلیسا یا تمپل بودایی یا چهار دیواری خودمان دعا کنیم که ارامش داشته باشیم که با هم مهربان باشیم که اگر رفتیم دلمان نسوزد که بد بودیم و اگر دیگران رفتند دلمان نسوزد که بد کردیم ولی متاسفانه این لحظات می ایید و زود به دست فراموشی سپرده می شوند چه فراموشکار است انسان

پست دوم:یک پرنده در قفس چه احساسی دارد؟



مثل یک زندانی در زندان یا مثل کسی که پاهایش را بسته اند مثل فریادی زیر اب یا مثل اتشی زیر خاکستر؟
چه احساسی است که می خواهی فریاد بزنی و فریاد می زنی ولی کسی صدایت را نمیشنود یا بهتر بگویم نمی خواهد بشنود و تو هر چی تلاش می کنی بی نتیجه است
چه احساسی که اعمالت اشتباه تابیر می شود و همش زیر علامت سوالی باید همیشه ثابت کنی همیشه مثل پلیس یکی تو را می پاید نرو نخور بخور پاشو بشین نرو برو چرا زیاد می خوابی چرا کم می خوابی چرا پای کامپیوتری چرا کار نمی کنی چرا کار می کنی نه تو نمی توانی تو بلد نیستی تو خسته می شوی تو اشتباه کردی تو به فکر خودت باش نه تو به فکر ما نیستی
می بینید چقدر اینها ضد و نقیض هستند ؟
حالا هر روز این حرفها را بشنوی با کی حرف زدی با کی حرف نزدی چرا غذا نمی خوری چرا می خوابی چرا نمی خوابی چرا تلاش نمی کنی چرا ورزش نمی کنی چرا اینقدر تقلا می کنی چرا استراحت نمی کنی
اگر قرار باشد هر رئز این حرفها را بشنوی چه می کنی؟ بله با تو هستم چه می کنی؟
ان هم از عزیزترین کست از کسی که جانت را حاضری فدایش کنی تو را به جایی برساند که جنون بگیری همه جا دنبالت سر بزند همه جا حرفهایت را گوش کند در اتاقت را یک لحظه نتوانی ببندی وقتی ظرف می شوری از دستت بگیرت نه تو نمی خواهد ظرف بشوری بعد شب خسته بیفتد و بگوید خسته شدم کمک ندارم که بازم همان احساس گناه سراغت می اید احساسی که 30 سال است مثل سایه تعقیبت کرده وقتی کاری را شروع کردی مواظب باش خسته نشوی وقتی کار نکردی خوب برگرد خانه نمی خواهد تلاش کنی وقتی با کسی اشنا شدی نه این به دردت نمی خورد وقتی با کسی اشنا نشدی چرا اینقدر تنهایی اینها یک روز دو روز قابل تحمل است ولی وقتی 30 سال باشد چه؟ حالا مدت 13 سال دور باشی کنترل راه دور باشد ولی 3 سال تمام مثل تازیانه بر کولت باشد احساس عذاب ئجدانی که ام اس تو را بوجود اورده قدرت پاهایت را گرفته عذاب وجدانی که هیچی نیستی هیچکسی نخواهی بود اگر می خواهی اشپزی کنی نه هر وقت خانه خودت رفتی بکن اگر می خواهی مهمان داشته باشی که هست کی می اید چرا می اید من از این خوشم نمی اید من از ان خوشم نمی اید چه بپزم چه بخرم که از تصمیمت پشیمان می شوی
بعد دیگران می گویند چرا اینقدر تو مریضی؟ چرا روحیت بد است؟
حالا تو می دانی چرا بعد هم که اعتراض ی کنی میشنوی خوب می خواستی بر نگردی
ای بشکند این دست و توف به روح ان بی ناموسی که باعث شد چنین تصمیمی بگیرم
ببخشید لحن من را ولی خسته شده ام مثل پرنده ای که در زندان با این تفاوت که این زندان را من خودم ساختم و اینقدر دیوارهای ان حالا بلند شده که کلنگ چوبی من نمی تواند خرابش کند و گاهی فکر می کنم چه میشد همان توتیای 9 سال پیش بشوم بدون ام اس چه خواهم کرد یعنی معجزه هم ممکنه؟
در پست دیروز که با امروز با هم می فرستمش نوشته بودم که زندگی خیلی کوتاه تر از ان است که فکر می کنیم و چه خوب ادم طوری زندگی کند که از هم دلخوری نداشته باشد ولی نمی دانم اگر کسی تمام تلاش خودش را بکند و دائم صد جلویش بسازند و جنون بگیرد و دیوانه بشود و تبر بر دارد و تمام دیوارهای محبت را که ساخته خودش نابود کند چون دائم زیر علامت سوال قرار بگیرد ان وقت من دیگر نمی دانم چه باید گفت
چون حتی از روی عصبانیت هم نباید مرگ عزیز را ارزو کرد ولی چه باعث می شود ادمی به جنون برسد؟ حالا می فهمم که چرا بعضی ها جنون می گیرند و ادم می کشند
درست ادم باید کنترل خودش را داشته باشد ولی یک روح خسته و بدنی با نیمه قوا اگر دائم بر سرش بکوبند چقدر قدرت تحمل دارد؟ شما بگویید؟


 
Sunday, December 26, 2004
 
رفتند و چه اسان رفتند


یکسال گذشت و اتسان همه چیز را فراموش می کند ولی ایا درد دلهای دردمند هم فراموش می شود؟
دیروز یاهو ما را برد بهشت زهرا سر مزار بابا بعد از 8 ماه که نتوانستیم برویم یا ماشین نداشتیم یا یاهو نبود و بقیه هم وعده سر خرمن به ما می دادند بالاخره یاهو قبل از انکه دوباره راهی بم شود جور کردو ما رفتیم سر مزار بابا انجا برایم غریبه بود و باور نداشتم که این پدر عزیزم است که اینجا ارامیده و دلم گرفته بود یاهو رو به من گفت: می دانی امروز چه روزیه؟
گفتم: حدس می زنم در جوابم گفت: یکسال گذشت
و نمی دانی به بم چه گذشت؟
دلت را بگذار انجادر بم قبل انکه اشگ بریزی
بله یک سال از دربدری بم گذشت و هنور خیلی کارها مانده
پارسال 26 دسامبر 2003 یک شبه 41000 نفز جان سپردند
و چیزی به جز غم درد و دلتنگی به جای نگذاشت





شاعر می گوید: از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست گر هم گله ای هست دگرحو.صله ای نیست
26 December 2004
درست امروزا
زلزله ای با8،5 ریشتر
در سواحل سوماترا
امواج قول اسایی بوجود اورد که صدها تن را به کشتن داد و سیل کشورهای سریلانکا ، هند،تایلند،مالزی و ایندونزی را در بر گرفت
انمی دانم چرا هرچی سنگ مال پای لنگه


 
Thursday, December 23, 2004
 
Mary Christmas, Frohes Weihnachtsfest, Bonn Noel



حالا که هنوز انتی ویروس مناسب که به کامپیوتر قدیمی من بخورد گیر نیاوردم و به امید خدا با کمکها و راهنمایی های شما عزیزان ان هم بزودی راه می افتد تصمیم گرفتم حد اقل ابدیت کردن وبلاگ من به فارسی بر قرار باشد ان هم در زمانی که حرف گفتنی زیاده
همیشه وقتی دانشجو بودم و تازه به المان رفته بودم سالهای اول که هنوز جا نیفتاده بودم و در کالج فقط بچه های خارجی بیشتر هم ایرانی بودیم در این دوران که کریستمس بود و به قول المانی ها وایناختن هم خوشحال بودم از حال و هوای جشن گرفتن مغازه های شلوغ بدو بدو ها به هم تبریک گفتنها جشن کالج درخت کریستمس وسط میدان شهر بن بادام داغ و بوی خوب ان وووو
و هم دلم میگرفت چون کسی نبود برایش کادو بخرم چون کریستمس جشن خانولده است مثل عید خود ما و نبودن انها در این دوران بیشتر حس می شد دخترهایی که با مادرشان خرید می رفتند و خانواده های که از پشت شیشه چراغ خانه انها معلوم بود و دور هم دور میز نشستند بچه های خوابگاه ما که یکی یکی بار و بندیل بسته برای دو هفته ای می رفتند خانه شان و چراغها کم کم خاموش و سوت کور می شد خوابگاه می ماند یک عده بچه خارجی
ایرانی، عرب،افریفایی ،هندی و کسانی که از خانه خیلی دور بودند و بوی پرورشگاه در فضا حکمفرما می شد گویی که ما نمی گذاشتیم بهمان بد بگذرد دوستان ایرانی را جمع می کردیم اهنگ ایرانی می گذاشتیم و می رقصیدیم و تلوزیون در اختیارمان بود و سر برنامه دیدن دعوا نمی شد و تلفن مال ما بود و جمعیت محدود و خلاصه از خلوتی ان حال می کردیم ولی بوی تنهایی در فضا حکمفرما بود و دلتنگی برای خانواده احساس اینکه نمی توانی کاملا همرنگ جماعت باشی سایه محوی بود که همراهمان بود و وقتی تعطیلات تمام می شد و این 3 یا 4 روز اصلی می گذشت کم کم سرو کله بعضی ها که سال نو و 1 ژانویه را با دوستان می خواستند بگذرانند کم کم پیدا می شد بوی غم میرفت فقط وقتی کادو هایی که گرفته بودند را نشان می دادند یکم ادم حسودیش می شد که خانواده اش نیست.
کم کم که با محیط اشنا شدم و دوستان المانی پیدا کردم دیگر تنها نمی ماندم یعنی یا برای ان روزها دعوتم می کردند و منم مثل بقیه استرس کادو خریدن داشتم و چی بخرم و منم اسبابم را مثل بقیه می بستم و 3 روزی غایب می شدم در این چندین سال یا می رفتم سفر یا به دوستان ایرانیم سر میزدم
یا انها را دعوت می کردم یا خانه پدر مادر دوستان المانیم دعوت می شدم
یاد مارتین بخیر که در ان چند سالی که با هم دوست بودیم با هم میرفتیم خانه پدر مادرش مارتین پسر خیلی خوبی بود و تنها مردی در زندگی من که هنوز که سالها گذشته از او به خوبی یاد می کنم چون عشقش خالصانه بود منم خالصانه دوستش داشتم از مارتین خیلی چیزها یاد گرفتم او هم از من خیلی چیزها یاد گرفت مادر مارتین ام اس داشت البته ان زمان من نمی دانستم اصلا ام اس چی هست و مارتین اولین بار برایم توضیح داد و من می ترسیدم از مادرش بگیرم که او با حوصله برایم توضیح داد و من خبر نداشتم خودم دچارش بعدها خواهم شد و از انجا که مادر مارتین نمی توانست خیلی کار بکند من و مارتین در ان 3 سالی که من شب کریستمس انجا بودم با کمک پدر مارتین غذا می پختیم و کادو ها را زیر درخت می گذاشتیم ان زمان با اینکه عید ما نبود احساس تعلق خوبی داشتم و شب کریستمس برایم جالب بود از ان وقت مارتین پختن زرشک پلو را از من یاد گرفت و بعدها هم که با هم دوست نبودیم یک بار در مغازه ایرانی او را در حال زرشک خریدن دیدم و برایم جالب بود و منم از او پختن غاز شب کریستمس و پر کردن شکم بوقلمون را یاد گرفتم و ان شب قبل از شام پدرو مادر مارتین می رفتند کلیسا ما هم یکبار رفتیم برایم جالب بود اهنگهای شب کریستمس هنوز بخصوص در این ایام در گوشم هست بعد دور هم غذا می خوردیم و بعد کادوها را باز می کردیم و همه خواهرو برادرهای مارتین هم بودند.
سالها بعد که دیگر مارتینی در کار نبود می رفتم خانه دو تا از دوستان قدیمی دورلن خابگاه دانشجویی که با هم ازدواج کرده بودند پدر نیکول هلندی بود و نقاش حسابی که ایران هم سفر کرده بود و کلی با هم گپ میزدیم چون موضوع خیلی داشتیم و شوهر نیکل اشتفان ملقب به دیوی( نپرسین چرا دیوی اسم مستعارش بود) همسایه من بود و دوست مارتین از انجا من با او بیشتر از نیکول اشنا بودم پسر با حالی بود ومن و دیوی در یک روز تولد داشتیم برای همین خیلی وفتها با هم تولدمان را جشن گرفتیم
دیوی عاشق بازیهای جدید دست جمعی بود که بعضیهای انها حسابی تاکتیکی بود و من پای خوبی برایش بودم چون باید همیشه نیکول را زور می کردیم با ما همراه بشه و هر سال شب کریستمس دیوی با یک بازی جدید ما را غافلگیر می کرد (جا دارد بگویم فرهنگ بازی کردن در ایران مال بچه ها به حساب می اید یا قمار کردن ولی بازی که من ازش حرف می زنم هیچکدام نیست و گاهی مثل شرلوک هلمز خیلی هیجان داشت)
کریستمس برای من پر از خاطره است حتی بیشتر از عید خودمان ولی هیچ چی عید ما نمیشه
ولی خیلی باحال بود که همیشه دو تا عید ادم داشته باشد و منم به همه دوستان مسیحی خوبم و همه دوستان خارج ایران این روز را تبریک می گویم
مسیح خطاب به 12 تن میگوید:
ثمره سکوت دعا است
ثمره دعا ایمان است
ثمره ایمان ارامش است
ثمره ارامش عشق است
و ثمره عشق خدمت است
Happy Christmas for you

یادداشتهای چند سال قبل در ارشیو نجات داده شده

14                                                                              Mars2004   شنبه

دلتنگی

سلام می دانین مدتی است اتفاقات ناگوار زیادی برایم افتاده از همه بدتر فوت نا گهانی پدرم ان هم زمانی که خودم

برای معا لجه  4 ماه رفته بودم خار ج از ایران ادم برگرد ببینه پدرش دیگر نیست برای همین تصمیم گرفتم غم و احساساتم را با کسانی تقسیم بکنم که خودشان تصمیم می گیرند با من در تماس باشند فارسی تایپ کردن برام سخته چون برنامشو ندارم ولی خواستن توانستن هست دلم می خواهد خاطرات پدر خدا بیامرزم را بنویسم هر چند گفتن خدا بیا مرزی حتی برایم سخته و هنوز با ورم نمی شه که او دیگر در کنار ما نیست بخصوص که الان با نبودنش زندگی ما زیر و رو شده دلم می خواهد با کسانی که تجربهایی مشترک دارند حرف بزنم

دوشنبه2004 Mars16

To be or not to be

دیروز رفتیم بهشت زهرا تمام شب قبلش بد خوابیده بودم

اخر رفتن انجا برایم همیشه ترس داشته یک خوفی در فضای بهشت زهرا هست اصلا بهشت زهرا یعنی چی؟ میدانین  بعضی وقتها ادم سعی می کنه خودشو به بی خیالی بزنه راستش می خواستم چیز دیگری بنویسم که مثل اینکه نمیشود این چشم ما باز داره باز در می اورد با این برف هم فکر مادر بیچارم هستم که از 7 صبح دنبال کار پزشک قانونی و فوت بابا است دارم فکر می کنم ان بابایی که پدر مرا زیر گرفت راست راست داره راه میرود ولی  ما را بیچاره کرد

سه شنبه 2004Mars 17

اخرسال

 

امروز چهارشنبه سوری بود برای اولین بار دولت اتیش بازی را ازاد کرده بود و مردم دیگه چکار که نکردند

ما که خانه بودیم یادم امد هر سال  اوپشت پنجره بود با ارازل او باش که اهل محل نبودن و شلوغ می کردند دوا می کرد جاش خیلی خالیه  نمی دانم که کی میخواهم به نبودنش عادت کنم هنوز ان روزی که فرزین امد خانه ما و خبر مرگ غیر قابل انتظارش را به من داد جلوم هست ای کاشکی یک بار دیگر قبل از رفتنش میدیدمش و نمیگذاشتم دلتنگ از پیش ما برود الان خیلی نگران حال مامان هستم خدا کند با این همه دوندگی و نگرانی مریض نشود که من دیگر بدبخت تر از حالا می شوم اخر ممیشه یه  المان رفتن این همه زجر به همراه داشته باشه و مردم چشم به این چیزها داشته باشند که زندگی من را ویران کند کجا است ان خدایی که میگویند عادل؟

19 Mars 2004 پنجشنبه

weblog

 

خوب امروز با لاخره موفق شدم با این اقا نوید عزیز حرف بزنم و مشگل نوشتن این weblog رویا یی خودم

را حل کنم  حتم کلی به ریشم خندیده  چون به قولی حاجیتون یکم خنگول تشریف دارد    

  امروز دلم گرفته چون عکسهای با با را دیدم و حالم گرفته بود که پیش ما نیست تمام پولم را امروز دادم به دکتر ان هم دکتر گیاهی به این گرانی ندیده بودم که بالای 30000 مخارجش باشه اگر بابام بود می گفت عیبی نداره من مخارجش را میدهم همه جا امسال عید ولی خانه ما نیست و لای قران جای عیدی که بابا می گذاشت خالی دلم گرفته حا لا شاید این دارو های گیاهی کمکی به من بکنند همه چیز الکی نباشه

20                                                                                           Mars 2004شنبه  سال نو

امروز روز 1 فروردین 1383 است و حال من زیاد خوب نیست امسال اولین سالی که بابام پیش ما نیست اول

سال 2004 با مریضی و بیمارستان شروع شد حالا هم 1 فروردین 1383 است که من نه خوب می بینم هم هر نیم ساعت یک بار میروم دستشویی این مثانه لنتی باز دارد بازی در می اره من را یاد روزگار سخت قربت می

اندازه که چند روزی سند داشتم و مرا به وحشت می اندازه ولی چاره چی؟ دلم به حال مادر بی چارم میسوزه که نمی داند داغ رفتن همسر عزیز شو بگیره یا دختر همیشه بیمارش .خیلی ها ام اس دارند ولی ظاهرا نوع این بیماری انقدر مرموز که بعضی ها اثلا یک بار حمله داشتن مال بعضی ها مثل من همین طور فعال می ماند خدا به دادم برسد که خیلی می ترسم و نمی دانم چه جوری از این ترس خودم را ازاد کنم .دلم برایت تنگ شده بابا ما را زود تنها گذاشتی

21 Mars 2004   یکشنبه

حیف

 

امروز دلم برای  مادرم خیلی سوخت هم حالش خوب نیست هم روحیش را باخته اینم از دوستان من چی بگم دلم ازogimA گرفته ولی زندگی همیشه نامرد است وقتی به تکیه گاه نیاز داری پشتتو خالی میکنه خیلی احساس تنهایی می کنم بخصوص که فردا تولد بابا است و ما می رویم بهشت زهرا ای کاشکی اینجا بود پیش ما می رفتیم نهار بیرون قدر روزهایی که داریم را حیف ددیر می فهمیم

دوشنبه 2004Mars 22

طلوع بابا

 

امروز روز خوبی خیلی خوشحالم با اینکه از بهشت زهرا امدیم راضی هستم و احساس خوبی دارم اخر امروز روز تولد عزیز م هست با اینکه نیست و نبودنش برام سخته ولی وقتی رفتیم بهشت زهرا سر مزارش گل سینره بود نمی دانم کی انجا رفته براش گل برده من و مامی و یا هو  (من به داداشم میگم یا هو ) هم براش گل سینره و شبزه بره بودیم انجا را شستیم و تمام روی سنگش را پر گل شبو کردیم احساس رضایت میکردم انگاری انجا بود و ما را میدید بالای سرش یک درخت سرو کوچولوی توپولی کاشتیم هنوز منظره انجا جلو چشم من هست .بابا جون تولدت مبارک اگر بودی امروز 69 ساله میشدی ولی خیالم راحت که سنگ را هم سفارش دادیم برای چهلم هم به امید خدا حاضر است .

ولی از همه جالبتر اینکه بابا به من گفته بود می تونم با کارتش از بانک پول بگیرم ولی ما  شماره رمز شو نداشتیم یادم امد یک روز دم اتاقم ایستاده بود و میگفت اگر من نبودم تو میتوانی از بانک پول بگیری که من گفتم بابا ول کن این حرفها چیه من رمز نمی خواهم بدونم و تو نباشی من پول نمیخواهم به یا هو گفتم دم بانک یک لحظه نگه دار انگاری یکدفعه یک چیزی به نظرم رسیده بود و رفتم به طرف دستگاه و شماره که فکر می کردم را اله بختکی زدم و درست از اب در امد. اشک تو چشمام جمع شده بود بابا جان فکر همه چیزرا  کرده بودی ممنونتم نگران ما نباش دلم می خواهد بغلت کنم ببوسمت ولی حیف که نمی شه می دانم تو وقتی من خوب باشم خوشحالی من هم امروز خوشحالم بخصوص که خوب راه میرفتم تو بهشت زهرا خرما پخش کردم بدون کمک کسی فقط خدا کند خال مامانم هم بد نشه اخر برای ما مدتها است همش گرفتاری بوده و عادت به ارامش ندارم

23 Mars 2004 سه شنبه

خاطرات بابا

امروز یادم امد که قبل از عید دکتر" ش" که از همکاران و دوستان بابا بود امده بود پیش ما و برایم تعریف میکرد

35 سال پیش رفته بود برای استخدام پزشکی به بندر عباس تعریف میکرد با کت و شلوار پشمی وارد بندر می شه و می رود اداره بهداری پیش بابا

هوا ان هم بندر عباس خیلی گرم بود .

  بابا اول میگه دکتر" ش" برو اول تو بازار یک پیراهن استین کوتاه بخر بعد بیا اینجا سر فرصت با هم حرف بزنیم.

دکتر"ش" میرود بازارو پیراهن استین کوتاه میخرد  بعد میرود  هتل دوش می گیره و می اید پیش بابام. بابا میگه بیا برویم اینجا را نشانت بدهم 

.یک درمانگاه کوچولو دو تا میز خاکی یک خانم ماما که داشت بافتنی می بافت .سرنگها  را باید می جوشاندن و دوباره استفاده می کردند بابا به دکتر ش  میگه اینجا امکانات ما کم است  اگر می خواهی به این مردم خدمت کنی اینجا بمان.دکتر" ش" میگفت انگاری صدا قت این ادم به دلم طوری نشست که انجا ماندم و شدم رئیس درمانگاه بهداریبه این ترتیب دکتر" ش" و بابام از بهداری کمک مالی گرفتند و کمی هم پول جمع کردند و اولین درمانگاه بندر عباس را ساختند پدر من به تو افتخار می کنم

 26Mars 2004   جمعه

گذشته

امروز 2 رو ز چیزی ننوشتم راستش امروز خیلی دلتنگم و این 2 روز حوصله نداشتم می دانید خیلی عجیب از

طرفی نگران مامانم هستم از طرف دیگر با هم امروز دعوا مون شد اخر من با این سن وسالم هنوز برای ان یک بچه کوچک هستم و همیشه راجع به زندگی من تصمیم می خواهد بگیره و من اختیار زندگیم را ندارم من خواب بودم که سهی از خارج زنگ زده بود از کجا فهمیده من المان بودم و حالا برگشتم نمیدانم ما با هم کا ری نداریم یک زمانی دوستان خوبی بودیم و به خیالم دوستیم بعد کم کم فهمیدم زمانی که من را احتیاج دارد دوستیم و ارتباتم را قطع کردم حالا چطوری دوباره دونبال من امده ختما حو صله اش سر رفته وقتی مردی تو زندگیش نیست یاد من می افته در هر صورت بیدار که شدم مامان به من نگفت که سهی تلفن کرده و این کفر من را در می اره که می خواهد تو زندگی من دخالت کند که من با کی رفت و امد کنم انگاری من فقت نفس میکشم بقیه ماجرا مثل بچه قنداقی که نمیتواند تصمیم بگیره از طرفی نمیخواستم حرف بزنم چون الان شرایط بدی داره از طرف دیگر عصنانی بودم احساس می کردم کسی دست رو گلو من گذاشته فشار میده تمام زندگی من این بوده و مثل هالک می خواستم از این پوستین تنگ بیرون بیام 

ای کاشکی میتوانستم مستغل باشم و در عین حال مواظب او باشم مثل خیلی ها

حتی یا هو بیچاره هم که پسر مستغل نیست با این فرق که ان را به عنوان یک ادم  بزرگ قبول دارند ولی من هنوز ان دختر بچه 4 ساله هستم

با خودم فکر می کنم اگر این ام اس لعنتی نبود زندگی من چطوری بود؟

ایا همینطور خفقان اور بود؟

روز 6 فروردین یاهو می خواست برود سفر من را ترس عجیبی گرفته بود همش به مرگ .تصادف و این چیزها فکر می کردم  یاد بابا افتاده بودم کلی گریه کردم و یک هو زانو هام گرم شد انگاری پیشم بود انگاری تو اتاق من بود دستم را از زیر ملحفه در اوردم انگاری دستشو تو دستم گذاشت نمی خواستم ناراحتش کنم اخر ان می داند که چقدر دلگیرم چقدر میترسم وچقدر نگرانم

احساس خوبی بود نمی خواستم چشمامو باز کنم ای کاشکی پیشم می توانست بماند

M  29 ars  2004دوشنبه

روز خوب

امروز 2 روز باز ننوشتم راستش کلی درگیر بودم دیروز با خاله رفتیم اداره گمرک که

بسته که وسایل قدیمی من بود و از المان خودم پست کردم بگیریم و دردسرتون ندم که چقدر عزیت شدیم اینم مملکت گل و بلبل ما ولی امروز روز خوبی بود و سزار امد منزل ما و کلی راجع به چیزهای مهم گپ زدیم امان از این فارسی ساز جدید که من و کشته باید بگم اقا  سزار امدم راه رفتن کپک یاد بکیرم راه رفتن خودم را یادم رقت

راستش بعد از مدتی تلاش فهمژدم جای دکمه ها عوض شده وعادت میخواهد

بله زندگی همش عا دت حتی دوست داشد ن  

سه شنبه 2004 Mars 30 

تولد

امروز تولد مامان بود من با خاله و مامان رفتیم کاخ سعد اباد و انجا نهار خوردیم فکر نمی کردم

انقدر راه بتوانم بروم و چند تا المانی انجا بودن با بچه هایشان حرف زدم هم انها کلی ذوق کردند هم من به قول مامان همشهریهایم را دیدم ولی اخرش به تجریش رسیدیم جاتون خالی دست خاله را گرفته بودم و خاله رفت ولی پای من نرفت با کله  نقش زمین شدم شانسی اوردم که پام پیچ نخورد تا من باشم که به عصایم اطمینان کنم نه به ادمها

آخر هر کس کنترل بدنش را بهتر داره  وهیچ چیز بهتر از استقلال نیست حتی تو فوتبال

جمعه 2004April 2

روزگار غریبی است

  راستش نمیدانم چرا ان ذوقی که برای نوشتن داشتم ته کشیده و دست ودلم به هیچ کاری نمی ره انگاری بین من و بقیه دنیا فرسنگها فاصله هست و حتی دوستانم و یا همه عزیزانم ان ادمهای سابق نیستند یعنی اشگال از من یا ؟ حتی دیروز که 13 بدر بود من همش خواب بودم وقتی خوابم همه چیز راحتتر من نمی خواهم اصلا بیدار باشم و خیلی از دوستانم هم از من دور شدند انهایی

که نزدیکند مکانی دورند انهایی که مکانی نزدیکند قلبی دورند دنیای عجیبی    

April 2004  دوشنبه

مصاحبه

باز دو روز من ننوشتم انگاری نوشتن من دو در میان راستش خیلی گرفتارم از طرفی فردا  40 بابا است و من فکرم مشغوله که 40 روز پدرم نیست و هنوز باورم نمی شه از طرفی دنبال کار بدوو جواب فکس هایی که زدم برای کار را می دادم من ایران تا حا لا کار نکردم اصلا نمی دانم که باید چه گفت؟ چه کار کرد اخر المانی ها با وجود خشکی که تو رفتار دارند ادمها ی درستو منظمی هستند و حرفشان حرف ولی اینجا مملکت من هست و من اینجا از همه جای دیگر احسهس غریبی بیشتر می کنم اموز رفتم یک شرکت معتبر المانی برای تقاضای کار و جواب مصاحبه به نظر مثبت می اید حا لا ببینیم چه میشود چون من نه تاپ فارسی بلدم نه اینگلیشی کامل می دانم.راستش می ترسم از اینکه صبح باید ساعت 7 از خانه بیرون بروم با اژانس باید بروم چون 1 ساعت با ماشین تو راهم تازه اگر ترافیک نباشه. یعنی مِیشه؟ ولی خوب ادم خودش دستش تو جیب خودش باشه یک دنیای دیگری اگر این سایه من و تعقیب نکنه   ومنو اضیت نکنه مثل 4 شال پیشlmobi-T که کار عالی بود ولی به قیمت بیماری من تمام شد و حالا من اینجام. راستش ببینیم چی میشه همیشه انطوری میشه که فکر نمی کنیم

6 April2004 سه شنبه

40 بابا

امروز  40 بابا بود و دیشب خاله هام امدن منزل ما که امروز برویم بهشت زهرا البته هنوز باورم نمی شه بابا 40 روز دیگر پیش ما نیست و از همه بدتر هرگز هم نخواهد امد.

این موضوع برای من هنوز جا نطوفتاده اخر چرا با یک تصادف ساده باید ان بره جایی که دیگر من حتی برای  یک بار شانس دیدنشو ندارم .

کلمه هرگز من و همیشه اذیت می کرد من امروز ولی فکرم چند جا بود  از طرفی بابا از طرفی مامانم که نگران سلامتی اش هستم از طرفی حس تنهایی از دوستانی که حتی سراغم را نگرفتند حتی به دیدنم نیامدند از کسانی که بهشون زنگ زدم تا ازشون کمک بگیرم ارام بشوم و انها به من بیمحلی کردند و از همه بیشتر فکر تلفنی که از شرکت شد و فردا باز باید بروم انجا یعنی من را می گیرند؟

همه دوستان یا هو امدند از طرف من ختی محض رضای خدا یک نفر هم نیامد

چهارشنبه 2004 April 7

تو دیوار  خوردن

اصلا فکر نمیکردم با این همه تحویل که روز دوشنبه از من گرفتند جواب منفی باشه. من گفته بودم تاپ فارسیم ضعیف اگر خوب بود که ایقدر اینجا کم نمینوشتم و انگلیسی من در حد نامه نگاری اداری نیست پس چرا من را دوباره دعوت کردند که نه بگویند.

عجب مراشمی داریم ما مثل اینکه من مدت زیادی ایران نبودم یا اینکه....؟.

8 April 2004 پنج شنبه

صفا

خوب  سه شنبه توی این مراسم ها و عیدی خوبی گیر من امد ان هم از کسی که انتظار نداشتم و امروز با خوشحالی رفتم سلمانی و سرو صفایی به خودم دادم فکر نمی کردم که بتوانم این کار را انجام بدهم بخصوص که دیروز حسابی نا امید شده بو دم از امکان این کار تو شرایط فعلی ولی شد در ضمن امروز دو بار از سر بالایط خانه مان  توانستم بیام بالا که قبلا تو یک بارش می ماندم ولی خواستم و شد ایا همه چیزهاط دیگر هم همینطوره؟

11April 2004  دوشنبه

تاخیر

خوب مثل اینکه من نمی تونم بدون تاخیر بنویسم راستش جند روزی حالم گرفته و در ضمن دست درد بدی گرفتم گه ترجیح دادم تنبلی کنم و به فیلم دیدن اوقاتم را بگذرانم در ضمن مامان حالش خوب نبود ما هم دایم مهمان داشتیم و من فکر میکنم  که هردو خسته شدیم درست دوستان لطف دارند می ایند ولی هردو به یک سفر احتیاج داریم فعلا یا مهمان داریم یا بازدید همه که امدند برا مراسم بابا یا دنبال کار گشتن. امروز باز رفتم مصاحبه و باز الکی نمیدانم چرا من را دعوت می کند که بگویند به کسی احتیاج دارند که اینگلیسی خوب بداند تو رزومه من که نوشتم من المانی میدانم نه اینگلیسی  این فقط برای من هزینه اژانس می شه هنوز بعد از تصادف بابا نه من نه مامان جرعت نمیکنیم از خیابان رد شویم البته مامان خودش میره ولی از اینکه من تنها تو خیابان باشم میترسه راستش من هم ترسو پای لنگی میترسم

هنوز هر وقت از دم خانه مان رد میشم خشک شویی را که میبینم فکر میکنم اخر چطور ممکنه  که بابا الکی الکی با یک پا شکستگی از بین بره؟

هنوز فکر میکنم رفته سفر هنوز نمیتونم باور کنم شما چی فکر میکنین؟

پنجشنبه 2004April15

دلم گرفته

امروز از طرفی خوشخال بودم چون اخر هفته است و ما از فامیل بابا یکی از امریکا امده و همه را جمع کرده بود و دیداری از افدام دور و نزدیک بود از طر فی من و مامان دلمان خیلی گرفته چون نبودن بابادر این جمع خیلی محسوس بود چون همه دوستش داشتن باهاش گپ میزدند و حال واحوال میکردند ولی این بار فقط از او یاد کردند به یادش شعر خواندند و از خصوصیتش گفتند وقتی تو ماشین مسامدیم خانه پیشم نشسته بود حتی لباسش تو ذهنم بود رو شانه یا هو میزد و میگفت یواش بروپسرم تند نرو به من نگاه مهربان پدرانه می کرد.

نمیدانم چطوره پنجشنبه ها دلم میگیره و خیلی احسای تنهایی میکنم.

امروز مامان هم که همیشه خود دار و نمیگذاره کسی غمش را ببینه دلش گرفته بود و کلی یواشی گریه کرد او یواشی از من ن یواشی از او و هردو میدانستیم چرا

ای کاشکی زمان برمیگشت.

چه خوب بود اگر یک روز هم شده بدون ام اس 2 ساله بودم و سرم را میگذاشتم رو شانه بابا وبا  صدای لالایی او خواب میرفتم

19 April 2004 دوشنبه

تغییر

دیروز خیلی حالم گرفته بود چون نه از لحاظ روحی خالم خوب بود نه این کامپیوتر عزیز با من همکاری

می کرد این آقا شزار  هم یک هفته هست در جستجویش هستمو پیدایش نمیکنم از همه بیشتر نگران حال خودش هستم راستش از دست دادن پدرم هنوز برایم نا باوری ولی اینکه زندگی ما تغییر کرده چیزی که نمی شه پنهانش کرد چون با رفتنش زندگی ما به هم خورده و مشکلات زیادی ایجاد شده و خیلی کارها را نمی توانیم انجام بدهیم و این برای من جا نمی افته و انگاری تو خوابم کسی از بین شما می تواند حال من را حس کند؟کسی هست که همین سیر را طی کرده باشه؟

چهار شنبه2004 َ April21

رامین

نمی دانم امروز چرا اینقدر تو فکر گذشته و نامزد سابقم بودم الان 3 سال از تمام شدن موضوع میگذرد و من هنوز درگیرم وهنوز انگار دیروز بود الان او اردواج کرده رندگی داره من اینجا عوض اینکه به فکر مشگلات خودم باشم به فکر کار پیدا کردن اینکه با نبودن بابا چطور زندگی را بگذرانیم به فکر سلامتیم و این سایه که همیشه در تعقیب من و از دستش یک روز هم در امان نیستم ولی نه امروز از وقتی که نشستم تو ماشین و در راه وزارت علوم و تا یید مدرک تو راه بودم رامین از همان روز اشنایی تا امروز جلو چشمم بود و با خودم مرور می کردم چه شد از کجا شدوع شد و چرا برای من اینقدر جدی بود و برای ان من یک گذرگاه زمان هستم. از اینکه بهش فکر می کردم از دست خودم بیشتر از هر چیز دیگر عصبانی بودم                                                                        

هر از گاهی این افکار مثل بختک به سراغم می اید و من را درگیر میکند انرژیم را میگیرد ولی خودش می رود از همه بدتر که کهنه شده و بودن این افکار مثل آاش سرد بی مزه شده ولی رامین با من هست و این از همه من را بیشتر رنج می ده که از دست فکرش ازاد نمی شوم اگر بگم شدم دروغ گفتم حالا این رامین چرا با من مانده با اینکه نه اولین کس بوده و امیدوارم آخری هم نباشه ولی مانره و کی من را ازاد می کند خدا می داند