امروز چون هنوز سر حال نیستم و خانه ماندگارم تصمیم گرفتم خانه تکانی در اتاقم و وسائلم انجام بدهم و این امر باعث شد فکر خانه تکانی گذشته و خاطراتم بیفتم
متوجه شدم که خیلی وقت عاشق نشدم خیلی وقت ان احساس قلقلک ته دل انگاری صد پروانه در دل ادم پرواز می کنند را نداشتم
منظورم از خیلی وقت 1 سال 2 سال نیست بلکه خیلی بیشتر
البته من دوستان خیلی خوب دارم که مذکر هستند و اگر رو راست بگویم حرفهای دلم که در مورد عشق و عاشقی باشد به یک دوست مذکر بهتر می توانم بگویم و راحتتر می توانم حسم را بیان کنم
شاید بخاطر این هست که مردها همدیگر را بهتر می فهمند و بهتر می دانند وقتی مردی یک رفتاری دارد منظورش چیه
بالاخره از نوشته های گذشته هم این امر مشخص هست
ولی خیلی وقت که قلبم برای کسی نپیده منتظر تلفنش باشم وقتی می بینمش چشمهایم بدرخشه و برایم گل بخرد و من ابراز خوشحالی کنم
می دانید امکان ان خیلی پیش امده ولی یک چیزی تو دلم نمی گذارد چون کسی به دلم نمی شینه
خیلی دلم می خواهد بازم عاشق بشوم ولی این که زوری نیست
انگاری از عاشق شدن هم می ترسم وفاصله می گیرم هم دلم برای حال و هوایش تنگ شده هم می ترسم
گاهی وقتها احساس خلائ عمیقی می کنم
یاد اولین عشفم افتادم که چطور یواشکی همرا می دیدیم و همیشه برایم اهنگ می خواتد و من هم قاه قاه به ریشش می خندیدم ولی تو دلم کیف می کردم ولی می دانم دیگر ان حس انطور خالصانه بر نمی گردد چون نه من دختر 17 ساله ام نه تجربیاتم به من این اجازه را می دهد خودم را رها کنم
خودمانیم ولی عجب حال و هوایی داشت ان زمان
پ: دوستان که با پرشین بلاگ هستید نمی شه برای شما کامنت گذاشت
دوستی مدتها پیش این مطلب را برایم ایمیل کرده بود که خیلی به نظرم واقعی امد
و امروز دوباره خواندمش
از انجا که مامانم از دست یاهو خیلی دلخور بود که یک هفته است از بم امده و فردا می خواهد بر گردد و حتی یک شب را با ما نگذرانده و همش پیش دوستانش بوده و تا حالا که ساعت 12 شب بر نگشته و کاری واجبی که مامانم با او ئاشت انجام نداده و مامان خیلی دلگیر خواستم کمی از این حال و هوا درش بیارم و این مطلب را برایش خواندم که به نظر خودم خیلی جالبتر از پارسال امد
اگر با او خوب رفتار کنید به شما خواهد گفت: اسیر عشق او شده اید
اگر به او بی محلی کنید می گوید شما متکبر هستید
اگر با او بحث کنید او شما را لجوج و خیره سر می داند
اگر با او بحث نکنید او شما را خنک و نچسب می داند
اگر او از شما با هوش تر باشد او قطعا شخص بزرگی است
اگر شما با هوشتر باشید او خود را می بازد
اگر او را دوست نداشته باشید او برای بدست اوردن شما تلاش می کند
اگر عاشق او باشید او تلاش می کند از دست شمافرار کند
اگر در مورد مشگلاتتان با او صحبت کنید او خواهد گفت این حرفها او را ازار می دهد
اگراز زندگی و مشگلاتتان حرفی نزنید او می گوید به او اعتماد ندارید
اگر قرار خود را با او لغو کنید او می گئید شما قابل اعتماد نیستید
اگر او قرار با شما را لغو کند حنما کار مهمی برایش پیش امده است
اگر شما امتحاناتتان را خوب انجام دهید شما شانس اوردید
اگر او امتحاناتش را خوب انجام دهد او شخص با هوشی است
اگر او را ازار دهید شخص ظالمی هشتید
اگر او شما را ازار دهد می گوید شما شخص حساسی هستید
امسال گفتن تبریک برای سال جدید میلادی حوصله نمانده بخصوص که می دانی تقریبا نیم میلون انسان کیلومترها دورتر جان باختند و میلیونها بی خانمان شدند عزیزانشان را از دست دادند و تمام هستیشان حتی کره زمین مثل سابق نیست و محور ان عوض شده حالا این چه نتایجی به بار می اورد بماند خلاصه ثقریبا کن فن یکون شده
بگذریم
سال گذشت و من چه چیزهایی را با خودم اهد کرده بودم که به پایان برسانمانجام ندادم
یکسال گذشت و سال تمام شد و از کارهای من وتصمیماتم هیچی به ثمر نرسید و دریغ این عمر عزیزمان است که می رود و ما غافلیم
همیشه اول سال میلادی و اول فروردین حال و هوای عجیبی دارم هم خوشحالم که سال قدیمی رفته اگر مطلوب نبوده که بیشتر مثل امثالکه برای من شروع ان با بیمارستان رفتن و 5 روز سند داشتن و ماه بعدش فوت بابا و این مسائل بود و فکر می کنم سال جدید با خودش شاید خیلی چیزهای خوبی به ارمغان بیاره ولی در واقع این ما هستیم که چیزهای خوب را برای خودمان به ارمغان می اوریم با خواستنمان پشتکار داشتنمان و امیدمان و همیشه اول سال کلی نقشه میکشم ئ امیدوارم اخر سال به خودم ببالم که کلی کار انجام دادم که متاسفانه در این اواخر این طور نبوده و خیلی زندگیم راکت مانده
ولی نمی دانم چرا وقتی المان بودم و عید میشد دلم می گرفت چون در شادی من به جز خودم و چند تا از دوستان ایرانیم کسی سهیم نبود و در خیابان حال و هوای تازه نبود همان زندگی عادی همیشگی بدون موج مثبت اشتیاقوجود نداشت
ولی 1 ژانویه که می خواست بشه ان را حسابی حس می کردم مغازه ها ترقه فشفشه راکتهای پر سرو صدل می فروختند با دوستان نقشه می کشیدیم از یک ماه جلو تر که کجا برویم چکار بکنیم رقص و اواز و پای کوبی بر پا می کردیم
یادم می اید ان وقتها که دانشجو بودم از تعطیلات استفاده می کردم و کار می کردم تا چاله های جیبم را برای اول سار پر کرده باشم و قرض و قوله هایم را به سال جدید نبرم و 31 دسامبر در مغازه ای که کار می کردم قول قوله بود چون باید تمام حسابهایمان موجودی انبار را چک می کردیم و تحویل میدادیم و مغازه ها که ساعت 12 ظهر می بستند کار ما تازه شروع میشد و همش حرص میزدیم زود تمام شه برویم خانه استراحتی کنیم و برای جشن اخر شب اماده بشویم ان وقتها که با مارتین دوست بودم مارتین می امد سر کارم و برایم نهار می اورد بعد هم خرید فشفشه و ترقه و این چیزها را نشانم می داد تا شب که یا با بچه های خوابگاه همگی در اشپزخانه پیتزایی راه میانداختیم و مارتین همیشه مامور درست کردن خمیر پیتزا بود و گاهی جور منم می کشید که بعد از کار چند ساعتی خواب می رفتم و بعدش هم باید به سرو وضعمان می رسیدیم که تیتیش مامانی باشیم بعد همه با هم شامی می خوردیم و نزدیکهای ساعت 12همگی میرفتیم از وسط جنگل با چراغ قوه بالای ثپه نزدیک خوابگاه که از انجا تمام اتشبازی معلوم بود یا وسط شهر روی پل بعد که اتش بازی راه می افتاد ما راکتها و فشفشه های خودمان را هوا می کردیم و کلی لات بازی در می اوردیم نوبت رقص و اواز می شد و اب کردن شمع و ریختن ان در کاسه اب سرد اول نیت میکردی بعد شمع اب شده را میریختی در اب و خوب هر بار یک شکلی میشد وبعد بقیه برایت ان شکل شمع را تعبیر می کردند و ان شکل میشد سوغاتی اغاز سال نو برای تو
بماند که همه دق ودلیشون را، متلکهایشان را شوخیهایشان را به این بهانه هواله همدیگر می کردند و صدای خنده
تا سر خیابان می امد بعد هم یکی میشد مسئول موزیک و دیجی بود و اهنگ درخواستی میگذاشت وتا خود صبح همه می رقصیدند و می خوردند و میخندیدند و بعضی ها رو همان صندلیهای کنار گود از حال می رفتند
عجب روزگاری بود که حتی یادش قلبم را به تپش می اندازد و ته دلم قلقلک میشه و 10 سال جوانتر میشم و با خودم میگویم توتیا این تو بودی که وقتی همه گرم بودند رقص ایرانی یاد المانیهای ب میدادی و ان بیچاره ها هم باچه سعی تو را دنبال میکردند عجب روزگاری دلم خیلی براش تنگ میشه انگاری انادم یکنفر دیگر بوده و من در کتاب خواندمشو خودم نبودم
برق چشمانم مثل یک رویا در نظرم زنده میشه
حالا امروز من همان احساس غربت عید خودمانرا در المان دارم که زندگی فورم عادی دارد و هیچ نشانه ای از ان هیجان نیست و احساس تنها ی میکنم انگاری دلم می خواهد به زور یک روز استثنایی باشه ودیگران این شور و حال مرا نمیتوانند با من تقسیم کنند و به هردوستی که گفتم بیا یک کاری کنیم درسته مثل ان زمان نمیشه ولی خودمان کیف کنیم فقط یک لبخند تحویلم میده که من بیشتر احساس خلع می کنم
ولی به قولی وصف العیش نصفالعیش هر چند که خودم هم حال ان را ندارم با داستانهای که در اخبار از این زلزله هر لحظه می شنویم و کلا حال روحی و جسمی خودم که زیاد جالب نیست خودم هم حوصله ان را نداشتم
ئلی بالاخره از قدیم می گویند وصف العیش نصف العیش
14 Mars2004 شنبه
سلام می دانین مدتی است اتفاقات ناگوار زیادی برایم افتاده از همه بدتر فوت نا گهانی پدرم ان هم زمانی که خودم
برای معا لجه 4 ماه رفته بودم خار ج از ایران ادم برگرد ببینه پدرش دیگر نیست برای همین تصمیم گرفتم غم و احساساتم را با کسانی تقسیم بکنم که خودشان تصمیم می گیرند با من در تماس باشند فارسی تایپ کردن برام سخته چون برنامشو ندارم ولی خواستن توانستن هست دلم می خواهد خاطرات پدر خدا بیامرزم را بنویسم هر چند گفتن خدا بیا مرزی حتی برایم سخته و هنوز با ورم نمی شه که او دیگر در کنار ما نیست بخصوص که الان با نبودنش زندگی ما زیر و رو شده دلم می خواهد با کسانی که تجربهایی مشترک دارند حرف بزنم
To be or not to be
دیروز رفتیم بهشت زهرا تمام شب قبلش بد خوابیده بودم
سه شنبه 2004Mars 17
اخرسال
امروز چهارشنبه سوری بود برای اولین بار دولت اتیش بازی را ازاد کرده بود و مردم دیگه چکار که نکردند
ما که خانه بودیم یادم امد هر سال اوپشت پنجره بود با ارازل او باش که اهل محل نبودن و شلوغ می کردند دوا می کرد جاش خیلی خالیه نمی دانم که کی میخواهم به نبودنش عادت کنم هنوز ان روزی که فرزین امد خانه ما و خبر مرگ غیر قابل انتظارش را به من داد جلوم هست ای کاشکی یک بار دیگر قبل از رفتنش میدیدمش و نمیگذاشتم دلتنگ از پیش ما برود الان خیلی نگران حال مامان هستم خدا کند با این همه دوندگی و نگرانی مریض نشود که من دیگر بدبخت تر از حالا می شوم اخر ممیشه یه المان رفتن این همه زجر به همراه داشته باشه و مردم چشم به این چیزها داشته باشند که زندگی من را ویران کند کجا است ان خدایی که میگویند عادل؟
19 Mars 2004 پنجشنبه
weblog
خوب امروز با لاخره موفق شدم با این اقا نوید عزیز حرف بزنم و مشگل نوشتن این weblog رویا یی خودم
را حل کنم حتم کلی به ریشم خندیده چون به قولی حاجیتون یکم خنگول تشریف دارد
امروز دلم گرفته چون عکسهای با با را دیدم و حالم گرفته بود که پیش ما نیست تمام پولم را امروز دادم به دکتر ان هم دکتر گیاهی به این گرانی ندیده بودم که بالای 30000 مخارجش باشه اگر بابام بود می گفت عیبی نداره من مخارجش را میدهم همه جا امسال عید ولی خانه ما نیست و لای قران جای عیدی که بابا می گذاشت خالی دلم گرفته حا لا شاید این دارو های گیاهی کمکی به من بکنند همه چیز الکی نباشه
20 Mars 2004شنبه سال نو
امروز روز 1 فروردین 1383 است و حال من زیاد خوب نیست امسال اولین سالی که بابام پیش ما نیست اول
سال 2004 با مریضی و بیمارستان شروع شد حالا هم 1 فروردین 1383 است که من نه خوب می بینم هم هر نیم ساعت یک بار میروم دستشویی این مثانه لنتی باز دارد بازی در می اره من را یاد روزگار سخت قربت می
اندازه که چند روزی سند داشتم و مرا به وحشت می اندازه ولی چاره چی؟ دلم به حال مادر بی چارم میسوزه که نمی داند داغ رفتن همسر عزیز شو بگیره یا دختر همیشه بیمارش .خیلی ها ام اس دارند ولی ظاهرا نوع این بیماری انقدر مرموز که بعضی ها اثلا یک بار حمله داشتن مال بعضی ها مثل من همین طور فعال می ماند خدا به دادم برسد که خیلی می ترسم و نمی دانم چه جوری از این ترس خودم را ازاد کنم .دلم برایت تنگ شده بابا ما را زود تنها گذاشتی
21 Mars 2004 یکشنبه
حیف
امروز دلم برای مادرم خیلی سوخت هم حالش خوب نیست هم روحیش را باخته اینم از دوستان من چی بگم دلم ازogimA گرفته ولی زندگی همیشه نامرد است وقتی به تکیه گاه نیاز داری پشتتو خالی میکنه خیلی احساس تنهایی می کنم بخصوص که فردا تولد بابا است و ما می رویم بهشت زهرا ای کاشکی اینجا بود پیش ما می رفتیم نهار بیرون قدر روزهایی که داریم را حیف ددیر می فهمیم
دوشنبه 2004Mars 22
طلوع بابا
امروز روز خوبی خیلی خوشحالم با اینکه از بهشت زهرا امدیم راضی هستم و احساس خوبی دارم اخر امروز روز تولد عزیز م هست با اینکه نیست و نبودنش برام سخته ولی وقتی رفتیم بهشت زهرا سر مزارش گل سینره بود نمی دانم کی انجا رفته براش گل برده من و مامی و یا هو (من به داداشم میگم یا هو ) هم براش گل سینره و شبزه بره بودیم انجا را شستیم و تمام روی سنگش را پر گل شبو کردیم احساس رضایت میکردم انگاری انجا بود و ما را میدید بالای سرش یک درخت سرو کوچولوی توپولی کاشتیم هنوز منظره انجا جلو چشم من هست .بابا جون تولدت مبارک اگر بودی امروز 69 ساله میشدی ولی خیالم راحت که سنگ را هم سفارش دادیم برای چهلم هم به امید خدا حاضر است .
ولی از همه جالبتر اینکه بابا به من گفته بود می تونم با کارتش از بانک پول بگیرم ولی ما شماره رمز شو نداشتیم یادم امد یک روز دم اتاقم ایستاده بود و میگفت اگر من نبودم تو میتوانی از بانک پول بگیری که من گفتم بابا ول کن این حرفها چیه من رمز نمی خواهم بدونم و تو نباشی من پول نمیخواهم به یا هو گفتم دم بانک یک لحظه نگه دار انگاری یکدفعه یک چیزی به نظرم رسیده بود و رفتم به طرف دستگاه و شماره که فکر می کردم را اله بختکی زدم و درست از اب در امد. اشک تو چشمام جمع شده بود بابا جان فکر همه چیزرا کرده بودی ممنونتم نگران ما نباش دلم می خواهد بغلت کنم ببوسمت ولی حیف که نمی شه می دانم تو وقتی من خوب باشم خوشحالی من هم امروز خوشحالم بخصوص که خوب راه میرفتم تو بهشت زهرا خرما پخش کردم بدون کمک کسی فقط خدا کند خال مامانم هم بد نشه اخر برای ما مدتها است همش گرفتاری بوده و عادت به ارامش ندارم
23 Mars 2004 سه شنبه
خاطرات بابا
امروز یادم امد که قبل از عید دکتر" ش" که از همکاران و دوستان بابا بود امده بود پیش ما و برایم تعریف میکرد
35 سال پیش رفته بود برای استخدام پزشکی به بندر عباس تعریف میکرد با کت و شلوار پشمی وارد بندر می شه و می رود اداره بهداری پیش بابا
هوا ان هم بندر عباس خیلی گرم بود .
بابا اول میگه دکتر" ش" برو اول تو بازار یک پیراهن استین کوتاه بخر بعد بیا اینجا سر فرصت با هم حرف بزنیم.
دکتر"ش" میرود بازارو پیراهن استین کوتاه میخرد بعد میرود هتل دوش می گیره و می اید پیش بابام. بابا میگه بیا برویم اینجا را نشانت بدهم
.یک درمانگاه کوچولو دو تا میز خاکی یک خانم ماما که داشت بافتنی می بافت .سرنگها را باید می جوشاندن و دوباره استفاده می کردند بابا به دکتر ش میگه اینجا امکانات ما کم است اگر می خواهی به این مردم خدمت کنی اینجا بمان.دکتر" ش" میگفت انگاری صدا قت این ادم به دلم طوری نشست که انجا ماندم و شدم رئیس درمانگاه بهداریبه این ترتیب دکتر" ش" و بابام از بهداری کمک مالی گرفتند و کمی هم پول جمع کردند و اولین درمانگاه بندر عباس را ساختند پدر من به تو افتخار می کنم
26Mars 2004 جمعه
گذشته
امروز 2 رو ز چیزی ننوشتم راستش امروز خیلی دلتنگم و این 2 روز حوصله نداشتم می دانید خیلی عجیب از
طرفی نگران مامانم هستم از طرف دیگر با هم امروز دعوا مون شد اخر من با این سن وسالم هنوز برای ان یک بچه کوچک هستم و همیشه راجع به زندگی من تصمیم می خواهد بگیره و من اختیار زندگیم را ندارم من خواب بودم که سهی از خارج زنگ زده بود از کجا فهمیده من المان بودم و حالا برگشتم نمیدانم ما با هم کا ری نداریم یک زمانی دوستان خوبی بودیم و به خیالم دوستیم بعد کم کم فهمیدم زمانی که من را احتیاج دارد دوستیم و ارتباتم را قطع کردم حالا چطوری دوباره دونبال من امده ختما حو صله اش سر رفته وقتی مردی تو زندگیش نیست یاد من می افته در هر صورت بیدار که شدم مامان به من نگفت که سهی تلفن کرده و این کفر من را در می اره که می خواهد تو زندگی من دخالت کند که من با کی رفت و امد کنم انگاری من فقت نفس میکشم بقیه ماجرا مثل بچه قنداقی که نمیتواند تصمیم بگیره از طرفی نمیخواستم حرف بزنم چون الان شرایط بدی داره از طرف دیگر عصنانی بودم احساس می کردم کسی دست رو گلو من گذاشته فشار میده تمام زندگی من این بوده و مثل هالک می خواستم از این پوستین تنگ بیرون بیام
ای کاشکی میتوانستم مستغل باشم و در عین حال مواظب او باشم مثل خیلی ها
حتی یا هو بیچاره هم که پسر مستغل نیست با این فرق که ان را به عنوان یک ادم بزرگ قبول دارند ولی من هنوز ان دختر بچه 4 ساله هستم
با خودم فکر می کنم اگر این ام اس لعنتی نبود زندگی من چطوری بود؟
ایا همینطور خفقان اور بود؟
روز 6 فروردین یاهو می خواست برود سفر من را ترس عجیبی گرفته بود همش به مرگ .تصادف و این چیزها فکر می کردم یاد بابا افتاده بودم کلی گریه کردم و یک هو زانو هام گرم شد انگاری پیشم بود انگاری تو اتاق من بود دستم را از زیر ملحفه در اوردم انگاری دستشو تو دستم گذاشت نمی خواستم ناراحتش کنم اخر ان می داند که چقدر دلگیرم چقدر میترسم وچقدر نگرانم
احساس خوبی بود نمی خواستم چشمامو باز کنم ای کاشکی پیشم می توانست بماند
M 29 ars 2004دوشنبه
روز خوب
امروز 2 روز باز ننوشتم راستش کلی درگیر بودم دیروز با خاله رفتیم اداره گمرک که
بسته که وسایل قدیمی من بود و از المان خودم پست کردم بگیریم و دردسرتون ندم که چقدر عزیت شدیم اینم مملکت گل و بلبل ما ولی امروز روز خوبی بود و سزار امد منزل ما و کلی راجع به چیزهای مهم گپ زدیم امان از این فارسی ساز جدید که من و کشته باید بگم اقا سزار امدم راه رفتن کپک یاد بکیرم راه رفتن خودم را یادم رقت
راستش بعد از مدتی تلاش فهمژدم جای دکمه ها عوض شده وعادت میخواهد
بله زندگی همش عا دت حتی دوست داشد ن
سه شنبه 2004 Mars 30
تولد
امروز تولد مامان بود من با خاله و مامان رفتیم کاخ سعد اباد و انجا نهار خوردیم فکر نمی کردم
انقدر راه بتوانم بروم و چند تا المانی انجا بودن با بچه هایشان حرف زدم هم انها کلی ذوق کردند هم من به قول مامان همشهریهایم را دیدم ولی اخرش به تجریش رسیدیم جاتون خالی دست خاله را گرفته بودم و خاله رفت ولی پای من نرفت با کله نقش زمین شدم شانسی اوردم که پام پیچ نخورد تا من باشم که به عصایم اطمینان کنم نه به ادمها
آخر هر کس کنترل بدنش را بهتر داره وهیچ چیز بهتر از استقلال نیست حتی تو فوتبال
جمعه 2004April 2
روزگار غریبی است
راستش نمیدانم چرا ان ذوقی که برای نوشتن داشتم ته کشیده و دست ودلم به هیچ کاری نمی ره انگاری بین من و بقیه دنیا فرسنگها فاصله هست و حتی دوستانم و یا همه عزیزانم ان ادمهای سابق نیستند یعنی اشگال از من یا ؟ حتی دیروز که 13 بدر بود من همش خواب بودم وقتی خوابم همه چیز راحتتر من نمی خواهم اصلا بیدار باشم و خیلی از دوستانم هم از من دور شدند انهایی
که نزدیکند مکانی دورند انهایی که مکانی نزدیکند قلبی دورند دنیای عجیبی
5َ April 2004 دوشنبه
مصاحبه
باز دو روز من ننوشتم انگاری نوشتن من دو در میان راستش خیلی گرفتارم از طرفی فردا 40 بابا است و من فکرم مشغوله که 40 روز پدرم نیست و هنوز باورم نمی شه از طرفی دنبال کار بدوو جواب فکس هایی که زدم برای کار را می دادم من ایران تا حا لا کار نکردم اصلا نمی دانم که باید چه گفت؟ چه کار کرد اخر المانی ها با وجود خشکی که تو رفتار دارند ادمها ی درستو منظمی هستند و حرفشان حرف ولی اینجا مملکت من هست و من اینجا از همه جای دیگر احسهس غریبی بیشتر می کنم اموز رفتم یک شرکت معتبر المانی برای تقاضای کار و جواب مصاحبه به نظر مثبت می اید حا لا ببینیم چه میشود چون من نه تاپ فارسی بلدم نه اینگلیشی کامل می دانم.راستش می ترسم از اینکه صبح باید ساعت 7 از خانه بیرون بروم با اژانس باید بروم چون 1 ساعت با ماشین تو راهم تازه اگر ترافیک نباشه. یعنی مِیشه؟ ولی خوب ادم خودش دستش تو جیب خودش باشه یک دنیای دیگری اگر این سایه من و تعقیب نکنه ومنو اضیت نکنه مثل 4 شال پیشlmobi-T که کار عالی بود ولی به قیمت بیماری من تمام شد و حالا من اینجام. راستش ببینیم چی میشه همیشه انطوری میشه که فکر نمی کنیم
6 April2004 سه شنبه
40 بابا
امروز 40 بابا بود و دیشب خاله هام امدن منزل ما که امروز برویم بهشت زهرا البته هنوز باورم نمی شه بابا 40 روز دیگر پیش ما نیست و از همه بدتر هرگز هم نخواهد امد.
این موضوع برای من هنوز جا نطوفتاده اخر چرا با یک تصادف ساده باید ان بره جایی که دیگر من حتی برای یک بار شانس دیدنشو ندارم .
کلمه هرگز من و همیشه اذیت می کرد من امروز ولی فکرم چند جا بود از طرفی بابا از طرفی مامانم که نگران سلامتی اش هستم از طرفی حس تنهایی از دوستانی که حتی سراغم را نگرفتند حتی به دیدنم نیامدند از کسانی که بهشون زنگ زدم تا ازشون کمک بگیرم ارام بشوم و انها به من بیمحلی کردند و از همه بیشتر فکر تلفنی که از شرکت شد و فردا باز باید بروم انجا یعنی من را می گیرند؟
همه دوستان یا هو امدند از طرف من ختی محض رضای خدا یک نفر هم نیامد
چهارشنبه 2004 April 7
تو دیوار خوردن
اصلا فکر نمیکردم با این همه تحویل که روز دوشنبه از من گرفتند جواب منفی باشه. من گفته بودم تاپ فارسیم ضعیف اگر خوب بود که ایقدر اینجا کم نمینوشتم و انگلیسی من در حد نامه نگاری اداری نیست پس چرا من را دوباره دعوت کردند که نه بگویند.
عجب مراشمی داریم ما مثل اینکه من مدت زیادی ایران نبودم یا اینکه....؟.
8 April 2004 پنج شنبه
صفا
خوب سه شنبه توی این مراسم ها و عیدی خوبی گیر من امد ان هم از کسی که انتظار نداشتم و امروز با خوشحالی رفتم سلمانی و سرو صفایی به خودم دادم فکر نمی کردم که بتوانم این کار را انجام بدهم بخصوص که دیروز حسابی نا امید شده بو دم از امکان این کار تو شرایط فعلی ولی شد در ضمن امروز دو بار از سر بالایط خانه مان توانستم بیام بالا که قبلا تو یک بارش می ماندم ولی خواستم و شد ایا همه چیزهاط دیگر هم همینطوره؟
11April 2004 دوشنبه
تاخیر
خوب مثل اینکه من نمی تونم بدون تاخیر بنویسم راستش جند روزی حالم گرفته و در ضمن دست درد بدی گرفتم گه ترجیح دادم تنبلی کنم و به فیلم دیدن اوقاتم را بگذرانم در ضمن مامان حالش خوب نبود ما هم دایم مهمان داشتیم و من فکر میکنم که هردو خسته شدیم درست دوستان لطف دارند می ایند ولی هردو به یک سفر احتیاج داریم فعلا یا مهمان داریم یا بازدید همه که امدند برا مراسم بابا یا دنبال کار گشتن. امروز باز رفتم مصاحبه و باز الکی نمیدانم چرا من را دعوت می کند که بگویند به کسی احتیاج دارند که اینگلیسی خوب بداند تو رزومه من که نوشتم من المانی میدانم نه اینگلیسی این فقط برای من هزینه اژانس می شه هنوز بعد از تصادف بابا نه من نه مامان جرعت نمیکنیم از خیابان رد شویم البته مامان خودش میره ولی از اینکه من تنها تو خیابان باشم میترسه راستش من هم ترسو پای لنگی میترسم
هنوز هر وقت از دم خانه مان رد میشم خشک شویی را که میبینم فکر میکنم اخر چطور ممکنه که بابا الکی الکی با یک پا شکستگی از بین بره؟
هنوز فکر میکنم رفته سفر هنوز نمیتونم باور کنم شما چی فکر میکنین؟
پنجشنبه 2004April15
دلم گرفته
امروز از طرفی خوشخال بودم چون اخر هفته است و ما از فامیل بابا یکی از امریکا امده و همه را جمع کرده بود و دیداری از افدام دور و نزدیک بود از طر فی من و مامان دلمان خیلی گرفته چون نبودن بابادر این جمع خیلی محسوس بود چون همه دوستش داشتن باهاش گپ میزدند و حال واحوال میکردند ولی این بار فقط از او یاد کردند به یادش شعر خواندند و از خصوصیتش گفتند وقتی تو ماشین مسامدیم خانه پیشم نشسته بود حتی لباسش تو ذهنم بود رو شانه یا هو میزد و میگفت یواش بروپسرم تند نرو به من نگاه مهربان پدرانه می کرد.
نمیدانم چطوره پنجشنبه ها دلم میگیره و خیلی احسای تنهایی میکنم.
امروز مامان هم که همیشه خود دار و نمیگذاره کسی غمش را ببینه دلش گرفته بود و کلی یواشی گریه کرد او یواشی از من ن یواشی از او و هردو میدانستیم چرا
ای کاشکی زمان برمیگشت.
چه خوب بود اگر یک روز هم شده بدون ام اس 2 ساله بودم و سرم را میگذاشتم رو شانه بابا وبا صدای لالایی او خواب میرفتم
19 April 2004 دوشنبه
تغییر
دیروز خیلی حالم گرفته بود چون نه از لحاظ روحی خالم خوب بود نه این کامپیوتر عزیز با من همکاری
می کرد این آقا شزار هم یک هفته هست در جستجویش هستمو پیدایش نمیکنم از همه بیشتر نگران حال خودش هستم راستش از دست دادن پدرم هنوز برایم نا باوری ولی اینکه زندگی ما تغییر کرده چیزی که نمی شه پنهانش کرد چون با رفتنش زندگی ما به هم خورده و مشکلات زیادی ایجاد شده و خیلی کارها را نمی توانیم انجام بدهیم و این برای من جا نمی افته و انگاری تو خوابم کسی از بین شما می تواند حال من را حس کند؟کسی هست که همین سیر را طی کرده باشه؟
چهار شنبه2004 َ April21
رامین
نمی دانم امروز چرا اینقدر تو فکر گذشته و نامزد سابقم بودم الان 3 سال از تمام شدن موضوع میگذرد و من هنوز درگیرم وهنوز انگار دیروز بود الان او اردواج کرده رندگی داره من اینجا عوض اینکه به فکر مشگلات خودم باشم به فکر کار پیدا کردن اینکه با نبودن بابا چطور زندگی را بگذرانیم به فکر سلامتیم و این سایه که همیشه در تعقیب من و از دستش یک روز هم در امان نیستم ولی نه امروز از وقتی که نشستم تو ماشین و در راه وزارت علوم و تا یید مدرک تو راه بودم رامین از همان روز اشنایی تا امروز جلو چشمم بود و با خودم مرور می کردم چه شد از کجا شدوع شد و چرا برای من اینقدر جدی بود و برای ان من یک گذرگاه زمان هستم. از اینکه بهش فکر می کردم از دست خودم بیشتر از هر چیز دیگر عصبانی بودم
هر از گاهی این افکار مثل بختک به سراغم می اید و من را درگیر میکند انرژیم را میگیرد ولی خودش می رود از همه بدتر که کهنه شده و بودن این افکار مثل آاش سرد بی مزه شده ولی رامین با من هست و این از همه من را بیشتر رنج می ده که از دست فکرش ازاد نمی شوم اگر بگم شدم دروغ گفتم حالا این رامین چرا با من مانده با اینکه نه اولین کس بوده و امیدوارم آخری هم نباشه ولی مانره و کی من را ازاد می کند خدا می داند